1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> من و یاد تو و دریا...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

من و یاد و تو دریا...چه بی تابم بی تو امشب...

لب دریا توی ساحل به یاد تو نشستم
روی شن ها روی ماسه اسمتو من مینوشتم
تورو من با خود میدیدم روی اون موج های آبی
کنارت نشسته بودم اما آروم با یه آهی
لب دریا توی ساحل تو نبودی در کنارم
روی شن ها روی ماسه کشیدم به قلب خسته
قلبی با آه ولی آروم     نشسته در انتظارت
تو نیستی اما لب دریا میشینم در انتظارت

meli65ub1ui.gif

نوشته شده در سه شنبه 2 دی 1393برچسب:,ساعت 18:25 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

 

 

سلام به روی ماه همتون!!!

امروز زیادی خوشحالم خخخ!

آخه سالگرد اولین دوست دارمه!! O_o

خخخ!

هیچی دیگه....خیلی خوشحالممممم...

سعید جووونممممممممممممممم....دوست دارم دوست دارم یه عالمه!!

یادته یکسال پیش با چه خباثتی ازم اعتراف گرفتی؟؟ ^_^

حالا سالگردشه...چه زود یکسال گذشت!!

وااای خدا کنه زود زود بقیه اشم بگذره و ما مال هم شیم!!!

خدایا شکرت بابت همه چی،دوستت داریم زیاد...مواظبمون باش !!

نوشته شده در دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:,ساعت 16:7 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

اعتراف میکنم...

اعتراف میکنم که خیالم پوچ بود ، توهم زده بودم ، من نمیتونم ، نتونستم...

نمیتونم بدون اون نفس بکشم ، بدون داشتنش...حتی توی خیال!

سعی کردم مث اون بیخیال باشم ، یا حداقل وانمود کنم که بیخیالم...ولی نشد!

عشقش به همه ی وجودم پیچیده...با گوشت و تنم عجیبن شده ، مگه میشه از فکرش در اومد؟؟

عصر جمعه خیلی دلم گرفته بود ، خیلی ، اما نشد که بیام و چیزی بنویسم ، نت نداشتم ، چقد روز بدی بود خدااااااااااا

هیچی خوشحالم نکرد...حتی دیدن امیرحسین ، کوچولویی که عاشقشم ، حتی وقتی امیرم دیدم و بغلش کردم و بوسیدمش آروم نشدم...وقتی با دستای کوچولوش دستمو میگرفت و میکشید تا برم باهاش بازی کنم،بدجور دلم گرفت خدا...

یه روز همینجا دعا کردم که نینی من و سعیدمم ناز باشه مثل امیرحسین...ولی حالا...

دلم داره میترکه از غصه...من هیچوقت مامان نمیشم...هیچوقت نینی خودمو تو بغلم نمیگیرم و هیچوقت...

همیشه عاشق نینی بودم و هستم...ولی حالا خودم...باید حسرت به دل بمونم...چرااااااااااااااااااا

نمیتونم بیشتر بنویسم ، حالم بدجور داغونه ، میترسم بازم نتونم جلوی اشکامو بگیرم...داغون داغونم خدا...

نه روز گذشت ولی سعیدم نیومد...یعنی میاد و منو از اینهمه فکر و خیال و اینهمه زجر و عذاب راحتم میکنه؟؟

نه امیدی برای نفس کشیدن دارم ، نه انگیزه ای برای زندگی...میترسم اگه وضع اینطور پیش بره نتونم به قولی که بهش داده بودم عمل کنم...وقتی انگیزه نباشه چجوری درس بخونم آخه؟؟

سعیدم نمیدونم الان کجایی، ولی میدونم هیچوقت اینارو نمیخونی...پس حرف دلمو همینجا مینویسم...

من بخشیدمت سعید ، بازم مثل همیشه ، اینبارم من گذشتم...شاید بخاطر همین از خود گذشتگی هام بود که تو هم از من گذشتی...نمیدونم...

دلم برات تنگ شده ، بیشتر از همیشه...

حتی اگه هیچوقت هم نیای...

من تا آخرش پای قولم هستم و منتظرت میمونم...

عاشقتم...

فقط همین...

نوشته شده در یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:,ساعت 15:7 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

امروز چهارشنبه بود،کاش میتونستم مث هفته های قبل....

بیخیال...باید عادت کنم دیگه...

حرفی ندارم فقط...

امروز 11111 امین روز تولد عشقمه...

فقط همین...

پارسال بود،که حساب کردم روزای عمرشو ، و شاید حدود یه سال حالا یه کم کمتر منتظر امروز بودم...

همچنین روزایی برای کسی مهم نیس معمولا...اما من...به دلخوشی های کوچیکی مث همینم راضی بوده و هستم...

ایشاله که سالها به خوبی و خوشی زندگی کنه و خوشبخت بشه،جز این آرزویی ندارم...

خدایا عشقمو میسپرم به خودت ، من از خوشبختی خودم گذشتم بخاطر خوشبختیش...اونو به خواسته اش برسون...آمین...

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 آبان 1393برچسب:,ساعت 18:54 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

سلام به همه ، حالم خوب نی ، صبح بیمارستان بودم بخاطر بدحالیم...بعدشم گفتم حالا که امروز مدرسه نرفتم ، حداقل از فرصت استفاده کردم و رفتم دندونمو عصب کشی کردم...واسه همین درد دارم الانه...

اما دردی که قلبم داره تحمل میکنه در برابر این هیچه...

تنها شدم...تنهای تنها....تا قبل از این حداقل سعیدم اسماً کنارم بود ولی حالا...

حالا دیگه اسمشم متعلق بمن نیس و دیگه شبا نمیتونم با خیال اغوشش بخوابم...

فقط خدا میدونه چقد داره بهم سخت میگذره،که گریه نکنم،که نابود نشم،که خودکشی نکنم...

از حالا به بعد،سعید توی خیالم مال منه،فقط و فقط توی رویاهام میتونم داشته باشمش،بغلش کنم،ببوسمش...اون منو خانومم صدا کنه و من بهش بگم عشقم،شبای مهتاب دلتنگ هم باشیم و به امید بهم رسیدن روزا رو پشت سر بگذاریم...

از حالا تا وقتی که بدونم ازدواج نکرده عاشقش میمونم،اما وقتی که مال یکی دیگه شد،حق ندارم توی خیالم اونو مال خودم بدونم،بدون خیال داشتنش هم نمیتونم زندگی کنم...پس شبی ک قراره ازدواج کنه،منم یه گوشه دنیا توی خلوت و تنهایی خودم میمیرم...

چقد برام سخته عادت کنم به نبودنش،چطور میتونم قبول کنم که دیگه نیس،دیگه رفته،دیگه مال من نیست...

نه خداحافظشو شنیدم،نه رفتنشو دیدم...خدایا...خدایا چطور باورکنم؟؟

میدونم هیچوقت اینجا نمیاد...اما اگه اومد و اینارو خوند...میخوام بدونه که نفرینش نمیکنم،درسته که بهم بدهکاره و باید پس فردا پیش عادل ترین قاضی جوابگو باشه،اما...

شاید متوجه نبوده که با اینکارش چه ضربه ای داره به من میزنه...شایدم براش مهم نبوده...اما دقیقا بلایی سر من آورد که یه روزی عشقش سرش آورده بود...کسی چ میدونه،شاید منم بخشی از این زنجیره باشم،شاید این زنجیره بازم ادامه پیدا کنه و من زخم خورده،ندونسته به قلب کسی که عاشقم شده زخم بزنم...وای خدایا نه...از این به بعد خودمو توی تنهاییام حبس میکنم تا مبادا کسی عاشق بشه...درستش همینه...

نهایتا یکی دوسال افسردگی بگیرم ، حالا مهم نیس که این دوسال مهمترین سالای زندگیمه و سرنوشت ساز ترینش...بعدش دیگه مطمئنا موفق میشم قلبمو بکشم و بشه یه آدم سرد بی احساس ، که فقط نفس میکشه و زنده است ولی زندگی نمیکنه....

و برای سعیدم...که دیگه سعید من نیست...براش آرزوی خوشبختی میکنم...امیدوارم به عشقی که آرزوشو داشت برسه...و به فکر من نباشه...من دیگه به تنهاییم عادت کردم...

اینم نامه ای که برای تولدش نوشته بودم...نامه ای که هیچوقت خونده نشد:

http://s1.picofile.com/file/8124751992/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF.jpg

http://s1.picofile.com/file/8124751742/%D9%85%D9%86_%D9%88_%D8%AA%D9%88.png

 

امیدوارم شبا راحت بخوابه،بی عذاب وجدان،بدون احساس پشیمونی...راضی به اذیت شدنش نیستم...برای همینم دیگه نمیرم سمتش ، تا فک کنه فراموشش کردم ، تا فک کنه عشقم عشق دوروزه بوده و با بی وفاییش از بین رفته ، بذار خیال کنه من خوشحالم ، خوشبختم ، زندگیم مثل قبله ، بذار خیال کنه بیخیال بیخیالم...اینجوری بهتره...

♫♫♫

خیال کن ، روزگارم رو به راهه

خیال کن ، رفتی و دلم نمرده

خیال کن ،مهربون بودی و قلبم

 

کنار تو ازت زخمی نخورده

خیال کن ،هیچی بین ما نبوده

خیال کن ،خیلی ساده داری میری

خیال کن ،بی خیال بیخیالم

شاید اینجوری آرامش بگیری

گذشتی از منو ساکت نشستم

گذشتی از منو دیدی که خستم

تو یادت رفته که توی چه حالی

کنارت بودمو زخماتو بستم

خیال کن ، که سرم گرمه عزیزم

خیال کن ،بی تو هیچ دردی ندارم

خیال کن ،زمستونه ولی من توی شبهام

شب سردی ندارم

خیال کن ، قلب من شکستنی نیست

خیال کن ، حقمه تنها بمونم

خیال کن ، عاشقم بودی ولی من

شاید قدر تورو هرگز ندونم

 

 

اینم همه ی پستای وبلاگ به ترتبی از اول تا آخر برای کسی که میخواد بدونه چی گذشت بر من توی این یکسال و دو ماه...البته امیدوارم متوجه بشین که این پستا اکثرا مال موقع های ناراحتیم بوده ، کم لذت نبردم توی این یک سال ، سعیدمن خیلی بهتر از اینی بود که شما بخواین با خوندن این پستا راجبش قضاوت کنین ، خواهشا توهین نباشه توی نظرات...

افتتاحیه

 خر کیف!

دوست دارم...

.......

آخی...

یاس و امید

تست عشق سنجی...

 نگرانم...

نمیدونم...

به خیر گذشت...

سلام...

.......

تموم شد...

پوفففففففففففف

حالم خوب نیست...

تولد...

خوبم...

سلام...

پوووووووووووووووووووووف!

هعی خدا...

دلم گرفته....

خدا رو شکر...

پست جدید...

امید...

4 روز گذشت...

حالم خوب نیست...

هعی خدا...

پشیمونم...

خوش بین باش...

فرصت دوباره...

حس خوب...

من چقد خوشبختم....

نمیدونم...

روز اول...

روز دوم...

روز سوم و چهارم و پنجم...

اولین دیدار....

اولین روزه...

حس خوب...

اولین قهر...

یک سال گذشت...

آرامش...

امشب تنهام...

.........

و پایان.....

باید رفت...

شروع دوباره...

مـــــن اگــر عــروس تــــــــــو باشـم...

تجســم کـن کنـارت بـاشـد...

یکی از آرزو هام این هست که ...

دلم گرفته...

اولین سالگرد...

دلتنگی...

حالم بده...

انتظار...

حس خوب...

دفتر این عشق بسته شد...

نوشته شده در شنبه 24 آبان 1393برچسب:,ساعت 19:58 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

بعد از گذشت چند هفته...بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته...الان حس خوبی دارم...

دلیلشم خوابیه که دیشب دیدم...همیشه وقتی میمونم تو دو دلی و دوراهی...یه اتفاق خوب میفته که منو مصمم میکنه تا پای تصمیمم وایسم...

الان حالم خوبه فقط...دلتنگ سعیدم...نمیدونم کجاست...حالش خوبه...چیکار میکنه و چرا حالی ازم نپرسیده این چند روز...

شاید دور از من بهتره...نمیدونم...یک هفته که بگذره،اگه نیومد سمتم و دلش تنگ نشد،از پیشش میرم،در واقع از دیدش خارج میشم تا نباشم تو زندگیش...

وگرنه شما که بهتر از من میدونید چه بخواد چه نخواد همه ی زندگیمه...من با اون نفس میکشم ولی...شاید اگه خودش خواست دیگه مزاحم نفس کشیدنش نشم و تنهایی بیام و اینجا براتون بنویسم...هرچند الانم تنهایی میام اینارو مینویسم و جز خودم کسی نمیخونه...

ولی خواب دیشب ارامش خوبی داد بهم...حالم بهتره از قبل...بابت همینم میشه گفت : خداروشکر...

منتظرم تا اثری ببینم از سعید...به نظرتون میاد یا ؟؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 1 آبان 1393برچسب:,ساعت 11:28 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

بازم یه اتفاق...

یه جدایی و بیخبری...

تا کی؟

نمیدونم...

شاید تا ابد...شایدم...

طاقت تحمل ندارم...یا باید برید یا باید موند...برزخ صدبرابر بدتره از جهنم...

فقط یه هفته صبر میکنم...خوبیش اینه اینجا نمیاد و اینو نمیخونه...

یه هفته صبر میکنم...

اگه اومد...

اگه دلش تنگ شد...

اگه بازم منو خواست...

که...

ولی اگه نخواست...

ﻭﻗﺘــــــــــی ﺍﻭﻧــــــی ﮐــــــﻪ ﺩﻭﺳـــــﺶ ﺩﺍﺭی
ﺗﻮﻧﺴـــــــﺖ ﭼــــــﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺕ ﺑـــــــی ﺧﺒــــــﺮ ﺑﻤﻮﻧــــــﻪ
ﯾــــــــــــﻪ ﻓﻨﺪﮎ ﺑﮕﯿﺮ ﺯﯾﺮ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ
ﮔـــــــــــــــــــــــﻮﺭ ﺑـــــــــــﺎﺑــــــــــــــﺎی ﺍﺣﺴـــــﺎﺳـــــــــــات ـــــﺎﺕ

نوشته شده در جمعه 25 مهر 1393برچسب:,ساعت 14:18 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

حالم بده...

خیلی بد...

سه روزه که ناخوشم...

چراشم که...

اه بدتر از اون اینه که با این وضع روحی ، این جسم نیمه جونمم مریض شده باز...

داغون داغونم...عصبیم...حس میکنم پیشونیم چروک افتاده...هه...خیلی زوده برام نه؟

اما چ کنم...فشار زیادی رومه بخدا...

سعید چرا اینارو نمیبینه؟

یعنی اینقدر براش بی اهمیتم؟

ای خدا...

آخه چقد درد چقد غصه چقد گریه...بسمه بخدا...بسه...

دیگه میخوام کارو یکسره کنم...برم حرف آخرمو بهش بزنم و اگه قبول کرد این وضع رو عوض کنه که هیچ...ولی اگه نخواست...

باورکنین از تحملم خارجه این درد...

نمیدونم چیکار کنم...واقعا نمیدونم...فقط مطمئنم الان وقت خوبی برای تصمیم گیری نیس...چون ممکنه قضاوت عجولانه کرده باشم و پشیمونی بعدش بی فایده باشه...

روزا به سختی میگذره...تنها دلخوشیم یه ذره امیدیه که ته دلم مونده...خدایا این یه ذره امیدو از من نگیر که نابودیم حتمیه...

نوشته شده در شنبه 19 مهر 1393برچسب:,ساعت 21:30 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

 

دلم سعیدموو میخواد خدااااااااااا...

دلتنگم...دلتنگ داشتنش...حس کردنش...بوئیدنش...آغوشش...

چقده امشب دلم بغلم عشمو میخوااااااااااااااااااااااااااااااااد خدا...

منو به این آرزوم برسون باشه؟ من سعیدمو بغل کنم یه بار بعد هروقت خواستی جونمو بگیر...ولی منو آرزو به دل نذار خدا...باشه؟؟

شما عاشقایی که با عشقتونید قدر لحظه هاتونو بدونید....تا درد دوری نکشید نمیفهمید چی میگم...این فرق داره منو دیوونه میکنه...

نمیدونید چقد دلم میخواد فقط یه بار...دستاشو بگیرم...یه بار ببوسمش...نازم کنه...بغلش کنم...

با تمام وجود به حس کردنش نیاز دارم...آخه امشب سالگرد اولین شبیه که صداشو شنیدم...وای چقده خوب بود سعیدم...همون اولین بار به دلم نشست...

سعید دلتنگتم...نمیدونم تو این پستارو میخونی یا نه...اگه این پستو خوندی به خاطر دلتنگی امشبم،یه کامنت خصوصی بزن،قربونت برم الهی...من برم بخوابم دیگه فردا مدرسه دارم...بوس بوس نفسی....

meli55.gif

 meli56.gif

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:,ساعت 22:19 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

سلام سلام یه خبر توپ !

امروز اولین سالگرد آشنایی من و سعیدمههههههههه...وای باورم نمیشه به همین راحتی یه سال گذشت...

یه سال گذشتا....فقط دوسال دیگه مونده !!

حس خوبی دارم میدونید...منتها خیلی دلم میخواست امروزو با سعید یه جشن دو نفره بگیریم ولی....خوب راستش سعید نیست و حتی حس بدم بهم میگه که.......

اما امروزو کلا نمیخوام به چیزای بد فکر کنم....فقط احساس دلتنگی شدیدی میکنم...

دلتنگم...دلتنگ خیلیا نه....دلتنگ خیلی چیزا...دلم برا یه سال پیش تنگ شده...چقد تو این یه ساله تغییر کردم و باورهام و دیدم عوض شده...چقد درد رو میفهم...چون درد رو حس کردم...چقد از بیخیالیام فاصله گرفتم...چون فکر و خیالم شده سعید...

چقد دلم برای سعیدم تنگ شده...برای سعید یه سال پیش...چقد سعید عوض شده...خیلی خیلی خیلی عوض شده...اونقدر که حتی گاهی گیج میشم چجوری باهاش برخورد کنم و یا حس میکنم اصا نمیشناسمش...و از خودم میپرسم...که مث قبل دوستش دارم یا نه....من عاشق سعید قبلی بودم اما...این سعیده ذره ای شبیه به اون نیست...دلم برای سعید خودم تنگ شده....دلم میخواد امشب بتونم دوباره سعید خودمو سعیدی که عاشقشم رو حس کنم...برام دعا کنید....

 

نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1393برچسب:,ساعت 13:48 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

دلم گرفته...

خیلی...خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد...

از همه...بیشتر از همه از خودم...که این بلا رو سر دلم اوردم...

مگه زندگیم چی کم داشت...که خودمو نابود کردم...بی خود و بی جهت....کاش هیچوقت اعتماد نمیکردم....کاش عهد و قولی رو که با خدا بسته بودم نشکسته بودم...یعنی دارم تاوان شکستن عهدمو با خدا میدم؟؟؟ هعی خدا....

کاش زمان به عقب بر میگشت و هیچوقت......

ای کاش....فقط ای کاش....

خیلی حرف دارم ولی...بغض تو گلوم نمیذاره چیزی بنویسم...حالم خوب نیس...بدرود همگی...

نوشته شده در دو شنبه 3 شهريور 1393برچسب:,ساعت 11:22 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

یکی از آرزو هام این هست که

تو بشینی روی مبل اخبار نگاه کنی منم

چند بار از آشپزخونه صدات بزنم نشنوی

آخر سر آروم آروم بیام سمتت

با دست برنم رو شونت بگم باز که اینجا خوابیدی

پاشو بیا ،ناهار حاضره پیره مرد  :)

آرزو میکنم کنار هم پیر بشیم

 و تو بشی پیر مرد منم بشم پیرزن آلبالویی

آمین ^_^

(ببشخید دیگه عکس پیرمرد و پیرزن کنار هم پیدا نکردم که کنار هم رو مبل خواب باشن)

meli43.jpg

نوشته شده در جمعه 10 مرداد 1393برچسب:,ساعت 11:21 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

تجســم کـن کنـارت بـاشـد

شـب... قبــل از خــواب...

نگـاهـش کنــی تـا

مطمئــن شـوی کـه هـسـت

کـه مـی مـانــد

صبـح کـه بیـدار می شــوی

هنــوزم هـسـت... کـه خـواب نیسـت

فکـرش را بکــن!

نگــرانیــت را بفهمــد

نگـاهـت کنــد

ببــوسـدت... نـزدیـک تــر شـود...

طــوری کـه نفسـش صـورتـت راگـرم کنــد، بگــویـد:

بخـواب عــزیـزم! کنــارت هـستــم!

و ایــن یعنــــــی خــود خــود زنـدگــــــی

تجســم کـن کنـارت بـاشـد

شـب... قبــل از خــواب...

نگـاهـش کنــی تـا

مطمئــن شـوی کـه هـسـت
نوشته شده در جمعه 10 مرداد 1393برچسب:,ساعت 11:18 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

 

 

مـــــن اگــر عــروس تــــــــــو باشـم...

 

دیـــگـر هــیچ لبــاسـی برازنـده ی انـدام مــن نـخـواهـد بـود!

 

آغـــــــ♥ـــــــوشــــ تـو تـــمام قــد مــن را در بـر خواهــــد گرفت...


نـــه حـــریری نـه یراقی نــه دکمـــــهـ ای...


و نـه هــــیـــچ و هــیـچ!



آنچــــه هــــــستـ تمـــــامـــ مـــردانـــگــــــی تــــو است


کـــــه


تـن پــــوش و نگــیـــن زنــــــانـــــگـــــــی مــــن اســـت.....!
 
 
meli112.png
 
نوشته شده در جمعه 10 مرداد 1393برچسب:,ساعت 11:13 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

اصن میدونین چیه؟

دیگه خسته شدم از بس تو این وب از غ م و غصه نوشتم ، میخواستم به کل وبو پاک کنم اما دلم نیومد...چون اینجا برام مقدسه...روزگاری سعیدم از اینجا بازدید کرده!

دیگه نمیشینم کنچ خونه و غصه نمیخورم...هرچی گریه و زاری بود دیگه تمومه...الان حدود یه هفته اس گریه نکردم...دیگه هم گریه نمیکنم...

من تسلیم روزگار نمیشم...من میجنگم و ع شقمو به دست میارم...این خط این نشون...

دیگه هم هیچ ارتباطی با افکار مالیخویایی قبل ندارم...من یکی دیگه ام الان!

باو خو خسته شدم از بس رفتم وبلاگای عشاق و پستاشونو خوندم و حسرت خوردم که چرا من چنینی لذتی از عشقم نمیبرم و چرا زندگی من اینطوری نیست...حسرت دیگه بسه...میخوام جوری باشم که همه غبطه من و عشقمو بخورن...میخوام از احساساتم قوی که دارم برای شادکردن خودم و عشقم استفاده کنم...میخوام دنیامو عوض کنم می فهمید؟؟
چن تا پست میذارم امروز...چون احتمالا فردا نرسم و پس فردا و روزای بعد هم درگیر باشم...پس همه رو با هم یکجا میذارم...

کپی هم مجازه چون مطالب کپی شده اس!!

 

***********

 

آغوش تو مترادف امنیت و آرامش است....
 
نه هوا استُ نه هوس 

تنها مدتی است که دلم برایت تنگ است

مدتی است میخواهم روی تختمان با آغوش گرم مردانه ات بیایی به اسقبالم

مدتی است دلم میخواهد درون آغوشت گُم شوم

آرام بِخزم میان بازوانت

آغوش تو
مترادف امنیت است
آغوش تو
ترس های مرا می بلعد
لغت نامه ها دروغ می گفتند
آغوش تو
یعنی پایان سر درد ها
یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها
آغوش تو یعنی "من" خوبم!
بلند نشوی بروی یکوقت!
بغلم کن
من از بازگشتِ بی هوای ترس ها
می ترسم

 meli67.gif

نوشته شده در جمعه 10 مرداد 1393برچسب:,ساعت 10:53 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

گاهی برای موندن باید رفت...

 

دارم میرم که از نو شم گلم نگو گه بی رحمی

می خوام حرف بزنم رو راست تو این حرفارو می فهمی

 

گاهی برای اینکه قدرت رو بدونن مجبوری کاری کنی که...

 

واسه این که خیلی چیزا بمونه باید نباشه

گاهی ماهی واسه موندن باید از اب جدا شه

 

گاهی برای نزدیک شدن باید دور شد....

 

گاهی هم باید بمیری تا که یه زندگی نو شه

بهتره گلی نباشه تا باغ گلا درو شه

 

باید رفت تا موندگار شد...

 

الان دقیقا چنین حسی رو دارم...چون خودمم رفتم...رفتم تا بمونم...

دوریم طولانی نیس...فقط دوروز...قول دادم بعد این دوروز فکرمو عوض کنم....هرچند من الانم فکرامو کردم و  تصمیمامو گرفتم...نیازی به این دوروز فاصله نیس...اما میرم...نه بخاطر خودم...بلکه بخاطر سعید...

چراشو نپرسین...شرم دارم از اینکه بگم...حضورم باعث آزارش میشه و...بیخی دیگه ادامه نمیدم...

هی سعی میکنم خودمو بزنم به بی خیالی اما مگه میشه؟؟همه جا رو که نگا میکنم اسمشو میبینم : عید سعید فطر مبارک!

ظرف چند ساعت از این جمله متنفر شدم ، اصن غیرتی شدم چرا اسمشو همه باس بگن ؟؟ خخخخخ

عید سعید فطر مبارک...عید من که نیس...عید سعیده...عیدش مبارک...

خ تشنه ام...دارم میمیرم...امروز عصر کلی کار کردم...برم افطار...

بدرود....

نوشته شده در دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:,ساعت 19:46 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

و پایان...

بالاخره همه چی تموم شد...

امروز روزی بود که پا گذاشتم رو عشقم ، رو علاقه  ام ، و روی همه ی زندگیم...

چشمامو بستم تا غربت خودمو نبینم و گوشامو بستم تا صدای شکستن دلم رو نشنوم...

خیلی وقت بود فهمیده بودم زوری تحملم میکنه...میدونستم تو دلش احساسی نیست اما هیچی نمیگه...اما من که احساس داشتم...پس چرا باید باعث رنجش کسی میشدم که اینهمه دوستش دارم ؟؟

رفتم تا دیگه اذیت نشه...رفتم تا زوری تحملم نکنه...رفتم تا خوشبخت شه...

حالا دیگه سعیدی وجود نداره که بیام و از عشقم نسبت بهش بنویسم...

فقط منم و یاد سعید...و جای خالیش توی زندگیم که هیچوقت پر نشد...

چقد دلم میخواست میومد دنبالم و سرم داد میکشید و میگفت که چرا دارم تنها میذارم...چقد دلم میخواست بهم میگفت تورو راحت به دست نیاوردم که راحت از دست بدم...چقد دلم میخواست مث قبلنا میگفت که دلتنگم شده....اما...

اون نمیاد...چون دوستم نداره و براش مهم نیستم...شایدم دوسم داشته باشه...اما نه نداره...چون اگه داشت میومد دنبالم...

سخت ترین تصمیم زندگیم بود میدونید ، پا گذاشتم روی همه ی وجودم و احساسم...خیلی سخت بود اما...مجبور شدم...

اونقدر گریه کردم وقتی دیدم حرفامو که زدم حتی یه کلمه جواب نداد ، حتی خداحافظی هم نکرد و نگفت امیدوارم خوشبخت شی...

آها ببخشید بازم توهم زدم دوستم داره ، یادم نبود براش مهم نیستم...

امروز خیلی گریه کردم خیلی ، شاید این آخرین اشکایی بود که میریختم ، شایدم...

خیلی غمگینم اما ، باید از این به بعد تمرین کنم غصه هامو جدی نگیرم...دیگه نباید توی دلم احساسی باشه...هیچ اخساسی...

از خودم دلگیرم...از سعید دلگیرم که چرا هیچوقت احساس واقعیش رو نگفت و نگفت که دوستم نداره ، از رفتارش مشخص بودا ، اما من ترجیح میدادم خودش بگه ، هیچوقت دوستم نداشت ، فقط چون میدید خیلی دوسش دارم دلش به حالم میسوخت و گاهی اوقات جوابم رو میداد....

منم رفتم تا اونو مجبور به تظاهر نکنم...تا بخاطر من بمن دروغ نگه...رفتم تا زوری تحملم نکنه...

از خودم دلگیرم که چرا باعث آزار کسی شدم که اینهمه دوسش داشتم...که چرا درکش نکردم و دست از سرش برنداشتم...

از خدا هم دلگیرم...از اینکه من قسم خورده بودم با پسری دوست شم و بجاش اونم نیمه گمشدمو بده...اما سعیدی که فک میکردم نیمه گمشدمه...ای خدا...

حیف شد همه نجابتم ، همه پاکیم ، حیف...

این مردا چه موجودات عجیبین ، تحویلیشون نمگیری دنبالتن ، اما همینکه اعتراف میکنی دوستشون داری ولت میکنن ، چه مسخره ، واقعا مردا موجودات عجیبین !!

هعی خدا...نمیدونم چی بگم ، خیلی حرفا داشتم اما الان یکی زنگ زد بهم همه حرفام پرید...

چقد دلم گرفته ، هرچی فین میکنم وا نمیشه !!

حالا باید یاد بگیرم تنهایی سر کنم ، کمترین چیزی که از سعید یاد گرفتم این بود که هیچوقت از کسی انتطار دوست داشتن نکنم ، اما من دوسش داشتم بدون اینکه برام مهم باشه دوستم داره یا نه ، اما حتی اونقدر برای احساسم ارزش و احترام قائل نشد که جلوم کاری نکنه که حس بی ارزش بودن بکنم...بیخیال...غمی نیست...

حالا دارم میرم...از پیش عشقم...دارم میرم که نباشم...میرم که با خیال راحت و بدون عذاب وجدان بره دنبال زندگیش ، چقد تلاش کردم اونو به زندگی عادی برگردونم و حالا که خوب شده ، میبینم متعلق به من نیست...هیچیش مال من نیست...هیچیش...

میرم تا منو نبینه ، که عذاب نکشه ، که ناراحت نشه از دیدنم و یادش نیاد چه بلایی سرم آورد...

 

میرم یه جایی که رنگمم نبینی

میرم ، خودت گفتی که دیگه از تو آرامش نمی گیرم

خداحافظ عشق من

میرم ، نمیخوام عشقی رو که از ترحم باشه

میرم تا اونی رو که میخوای شاید پیدا شه

خداحافظ عشق من

 

چقد تنهایی بده ، چقد احساس تنهایی بده ، میترسم تو همین تنهایی بمونم که بمیرم...

 

ساکت و سرد و شکسته و داغونم

واست فرقی نداره که میدونم

حس بین ما مرده منم همین روزا میمیرم

 

 خدا رو چه دیدی...شایدم مردم...چون الان چند روزه حالم خوب نیس ، تا حالا شده کسی از غصه بمیره ؟ خدا کنه من اینطوری بشم...

چقد گریه میکنم...چقد دلم سوخته...دارم آتیش میگیرم...شنیدین که میگن دل به دل راه داره ؟ دل من به سعید هیچ راهیی نداره ، چون میدونم با اینهمه ناراحتیم و غصه خوردنم و اینهمه گریه ای که دارم میکنم موقع نوشتن این حرفا ، اون یه گوشه دیگه این دنیا ، توی زندگی و خوشی خودش غرقه ، من گریه میکنم ، اما اون خوشحاله و براش مهم نیس...خدایا عدلت همین بود؟؟؟ اونقدر گریه کردم این مدت که متعجبم چرا کور نشدم...چقد دلم میخواست پیش خودم داشتمش و بهم میگفت : گریه برای چی دختر خوب ؟؟ اما خیالات خام من کجا و دل سنگ اون کجا...

 

میرم با گریه اما میبینم که تو می خندی

واست آسونه میدونم به یکی دیگه دل می بندی

خداحافظ عشق من

 

امیدوارم اونی رو که میخواد پیدا کنه ، من که ترجیح میدم تنها بمونم ، دیگه از فکر کردن به یه رابطه هم میترسم ، چه برسه به وارد شدن بهش...از طرفی همه وجودم رو تقدیم سعید کردم...هرچند منو پس زد اما...آدم چیزی رو که میبخشه پس نمیگیره...پس من هنوزم مال اونم و اون ... حالا دیگه تو رویاهامم نباید داشته باشمش...امشب با خیال آغوشش به خواب نمیرم ، امشب برا آینده امون نقشه نمیکشم ، امشب بالشتمو بغل نمیکنم ، امشب چجوری بخوابم خدااااا...

برام دعا کنین ، بعید میدونم بیاد دنبالم ، پس دعا کنید آروم شم...حالم اصلا مناسب نیست...محتاجم به دعا...فراموشم نکنید...

بازم براتون پست میذارم ، بدرود

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:,ساعت 20:47 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

بعد مدت ها امشب حس خوبی دارم....

خیلی خوب...یه جور آرامش لذت بخش...

 

نمیدونین چ لذتی داره اینکه بدونی عشقت یک طرفه نیست و دو طرفه اس !

نمیدونین چقد خوبه یه مرد اونقدر آدمو دوس داشته باشه که حاضر بشه بخاطرش همه زندگیشو عوض کنه و بشه یه آدم خوب...

کلا خط بکشه رو همه ویژگی های بدش اونم فقط بخاطر عشقش...

الان این حسو دارم...حس فوق العاده قشنگیه...

خیلی آرومم امشب...و همه آرامشمو مدیون عشقمم...

اینم برای سعیدم :

حلقه ی دستانت را که بر کمرم میزنی...

زیباترین اسارت زندگی من است...

نوشته شده در شنبه 28 تير 1393برچسب:,ساعت 22:36 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

درست یک سال پیش بود...

اوایل ماه رمضون بود ، سال اولو تموم کرده بودم ورشتمو انتخاب کرده بودم...یه مسافرت دو هفته ای هم رفته بودیم...و منتظر بودم 20 مرداد برسه تا کلاسامون شرو ع بشه و بریم مدرسه...

تنها بودم ، از اول زندگیم ، با تنهاییم مشکلی نداشتم ، اما به فکر آینده هم بودم...

آینده ای که قرار بود برای خودم بسازم ، کسی که قرار بود بیاد توی زندگیم و بشه شریک زندگیم ، کسی که قرار بود آینده من باشه...

شروع کردم به ساختنش توی ذهن خودم...و نوشتم ازش...خصوصیات کلیش رو ترسیم کردم اینجوری :

اسمش وحیده اما مامانش محمد صداش میکنه...قدش بالای 185 و وزنش متناسب با قدشه ، یه خواهر داره ، 36 سالشه که با هم آشنا میشیم ( اونموقع منم 23 سالمه) یعنی اختلاف سنیمون 13 ساله...تنها  چیزی هم که از اصالتش نوشتم این بود که بندری نباشه...قیافه اش بد نیست اما تیپش عالیه...با یه وضع مالی متوسط ، همسطح خودمون ، درس خونده و توی شغلش موفقه...آرزو های بزرگی داره و بلند پروازه...جذبه اش محشره و وقتی حرف میزنه نمیتونی گوش ندی...شاید پول و موقعیتش از خیلیای دیگه کمتر باشه اما بجاش مرده و جنم کارش بالاس و..... اون موقع منم ترم آخر مهندسیمم و بعد آشنایی و علاقه با گذروندن سختی های زیاد بالاخره بهم میرسیم ، چند مدت بعد هم یچه دار میشیم منتهی سه قلو ، دوتا پسر و یه دختر ، اسم دخترمونو میذاریم آوین و پسرا رو آوید و آویر...و...

نوشتم...خیلی نوشتم...از زندگی خوبی که قرار بود برای خودم بسازم...زندگی خوب منظورم زندگی که خالی از مشکل و غصه باشه نیست ، یعنی زندگی که هر جای خالی توش بود اونو با عشق پر کنیم ، زندگی که توش احساس خوشبختی کنیم هرچند از خیلیای دیگه کمتر باشیم...

نوشته هام شد یه رمان...قصه ی قشنگی بود ، خصوصا اینکه ماجراش خیلی جدید بود ، خواستم منتشرش کنم...البته تو نت ، نیاز داشتم به یه اکانت قدیمی تو سایتی که معمولا رمان نویسای ایران اونجا رمان میذارن...بدون هیچ شناختی فقط برای اینکه کار خودمو راه بندازم بدون اینکه طرف مقابلو بشناسم میل زدم به سعید...و این شد آغاز آشنایی ما...

سعید همونی بود که میخواستم ، همه چیش همون بود که تو ذهنم ساخته بودم ، حتی اسمی که برای بچه هاش انتخاب کرده بودم شبیه اسمای من بود حتی جریان اسمش هم دقیقا همونی بود که نوشته بودم.......و قدشم 188 بود با وزن 95..درسشم خونده بود و ... خلاصه همون بود دیگه !

با هم دوست شدیم ، یه دوستی پاک و معمولی ، مث پدر و دختر...رفته رفته این صمیمت بیشتر شد ، سر یه ماه بود که وقتی برای پنجمین بار تلفنی حرف زدیم (سومین نصفه شب) گفت که دوستم داره...اواسط مهر بود اونموقع...

من چی ؟ من دوسش داشتم؟ نمیخواستم اوایل حتی پیش خودم به احساسم اعتراف کنم ، تا بهش فکر میکردم همون اول میگفتم نه دوسش ندارم بعد میشستم غرق رویاش میشدم ! حرفاش کاراش خنده هاش با مزه بودناش...خیلی ازش خوشم اومده بود...

همشم میگفت دوسش دارم یا نه ، منم جوابی نمیدادم...تا اینکه بعد دو ماه یعنی 15 آذر که سرشب تلفنی حرف زدیم و ازم پرسید دوسش دارم یا نه...یه چیزی تو دلم گفت آره...خیلی وقته دیوونتم...اما قبل اینکه حرفی بزنم شارژش تموم شد و مکالمه تموم شد ! چون منم ش نداشتم به کل ! میل زدم بهش و گفتم دوسش دارم و عکسمم براش فرستادم برای اولین بار ، چون تا به اونموقع منو ندیده بود...

سه روز بعد نصفه شب بود برای اولین بار احساسمو به زبون آوردم ، چون اصرار کرد که حتما باید اینو بگم و نوشتن کفایت نمیکنه... یادمه بغض کرده بودم و اینو گفتم...اونم گفت که فدای اون بغض کردنت بشم...

از همون شب ، که محرم شدیم بهم رابطمون روز به روز عمیق تر شد...قهر و دعوا و مشکل داشتیم اما زود آشتی میکردیم چون تحمل دوری همو نداشتیم...همه چی خوب بود...خوب تر از اونچه که فکرشو بکنین...

سعید با محبتاش دیوونه ام کرده بود...اینکه میگفت 7 تا دوستم داره ، و شبا تا صبح نقشه میکشیدیم برای آیندمون...من از شیطنتام تو مدرسه میگفتم و اون از خاطرات سربازی و دانشگاهش....چقدر روزای خوبی بود...

تو درسام پیشرفت زیادی کرده بودم و همش پشت سر هم موفقیت کسب میکردم... اونم با جدیت کارش رو ادامه میداد و ...

چقد از با هم بودن راضی بودیم ، نشده بود یه روز بیاد که هیچ خبری از هم نداشته باشیم...جونمون بهم وابسته بود... قصر رویاهامو تکمیل شده میدیدم و هر دو با بی صبری منتظر بودیم این مدت باقیمونده از دوری هم سری بشه و بعدش روز وصال برسه....

اما...

نمیدونم چرا یهو ورق برگشت...همه چی عوض شد...سعید به کل یه آدم دیگه شد...چهارماهه که دیگه از سعیدی که میشناختم خبری ندارم...چهارماهه زندگی به کامم زهر شده...همه چی عوض شد...

سعیدی که اگه یه خورده ناراحتی و دلخوری داشتم تموم جونشو میداد و هرکاری میکرد تا دوباره بخندم...شد باعث بی قراری و  گریه های هر روز و شبم...

 

من حالـم خرابه و بازم داره مـیسـوزه چـشـم مـن ،

رو به روم سرابه و ، سوال بی جوابه و سوء ظن

 

سعیدی که همش ازم قول میگرفت هیچوقت تنهاش نذارم و همیشه با هم باشیم و با هم بمونیم...ازم خواست تنهاش بذارم...

 

دل مـن گرفته و دردامـو به کـــی بگم عـشـق من

تو تنهام گذاشتی و دیگه هیشکی نمونده پشت من

 

سعیدی که بهم قول یه زندگی خوب و شاد رو میداد و قول داده بو خوشبختم کنه...زد زیر حرفش و گفت از پیشش برم چون با اون خوشبخت نمیشم...

 

من میدونم به تو نمیرسم ولی خب کاری از دستم برنمیاد

وقتی میگی بهم حسی نداری ،میسوزم و صدام در نمیاد

 

سعیدی که یه روز دوری منو تحمل نمیکرد ازم خواست ازش فاصله بگیرم و تا حد امکان دور و برش نباشم...

 

چـقـد از غصه پُــرم ، همه وجود من درد شده

همه احساس تو ، این روزا نسبت بمن سر شده

 

کسی که جونش بهم وابسته بود و هناسش بودم ، تو تمام این چهار ماه فقط یه بار رضایت داد صدامو بشنوه...

 

پشت این سکوت من یه دنیا فریاده از خستگی

از هـمـه بریدمـو بـه انـتها رسـیده  این زنـدگی

 

چی شد خدا ؟

چرا همه چی یهو بهم ریخت؟ همش میگم خدا میخواست منو تا در خونه خوشبختی ببره و بعد برم بگردونه...خدایا من تا قبل این به تنهاییم راضی بودم اما حالا...چطور یادم میره لذتی که از با هم بودن خودم و سعید نصیبم شد...چطور دل بکنم ازش...کسی که دیگه تموم وجودمه...مگه کم بهم محبت کرده ؟ من نمک نشناس نیستم نه...

چقدر دلم براش تنگ شده...4 ماهه که سعیدمو حس نکردم....چهار ماهه از دلخوشی هام برای نگفتم...چهار ماهه نشنیدم دوستم داره...دلم تنگشه...خیلی ...بدجور دلتنگشم...

گاهی یه حرفایی میزنه ، شاید کاملا اتفاقی ، که برام آشناس ، لحنش آشناس...همون سعید خودمه...وقتی اینارو میشنوم...قلبم محبتش که احساس میکنه ، اشک تو چشام جمع میشه...چقدر این همه دلتنگ بودن بده...چقدر سخته...

چی میشد اگه از این وضعیت بیرون میومد...

بعضی وقتا یه حرفایی میزنه که خ بده ، اما حس میکنم دلش راضی نیست اینارو بهم بگه...معمولا هروقت با عصبانیت حرف میزنه دلمو میشکنه...تازگیا هم که همش عصبیه...خخخخخخخخخ

ولی چاره چیه جز صبر صبر صبر و بازم صبر...

تا بوده همین بوده...عاشقی محاله بدون انتظار باشه...

دیگه چیزی برای نوشتن ندارم...اینم عکس امشب...

 

نوشته شده در سه شنبه 23 تير 1393برچسب:,ساعت 22:22 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

"توهمات عاشقانه مرمری – قسمت سوم"

اولین قهر...

پنج و نیم بعد از ظهره...

کلافه مسیر اتاق تا هال و از اونجا تا آشپزخونه رو طی میکنم...اونقدر این مسیر تکراری رو میرم و میام که خسته میشم و همونجا تو آشپرخونه میشینم رو زمین...

غذام دیگه سرد شده...تلفنو بر میدارم و با نا امیدی برای هزارمین بار شماره سعید رو میگیرم :

-          دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...

تلفن از دستم لیز میخوره و میفته رو زمین...دیگه مطئنم یه چیزی شده...دلم گواه بد میده...زانوهامو بغل میکنم و اجازه میدم اشکام چشمامو بشورن...چند بار میون هق هق اسمشو زیر لب صدا میزنم :

+ سعید...سعیدم کوجایی...نامرد دارم میمیرم از نگرانی...سعید...

همون لحظه تلفن زنگ میخوره...به خیال اینکه سعیده بدون نگاه کردن به شماره دکمه اتصال رو میزنم...اما صدایی که میشنوم باعث میشه همون ته مونده انرژی هامم تحلیل بره...مامانه...در حالی که سعی میکنم صدام نلرزه جوابشو میدم :

      + سلام مامان

-          سلام دخترم...سعید رسید خونه؟

 + نه مگه پیش شما بود؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

-          مگه خبر نداشتی میاد اینجا؟

در حالی که سعی میکنم نزنم زیر گریه میگم :

+ نه به من چیزی نگفته بود...

-          فک کردم به تو گفته که میاد اینجا ، اومد یه سر بزنه ، برا ناهار هم نگهش داشتم ، نیم ساعت پیش خداحافظی کرد و گفت میاد خونه ، هنوز نرسیده ؟

+ نه مامان هنوز نیومده ، اومد میگم زنگ بزنه ، کاری ندارین ؟

-          نه دخترم ، مواظب خودت باش ، یادت نره زنگ بزنی ، خدافظ

+ به بابا سلام برسونین ، خدافظ...

با عصبانیت تلفنو میندازم یه گوشه...می مرد اگه قبلش بهم میگفت؟

همون موقع در باز میشه و سعید میاد داخل..به سرعت از جام بلند میشم و میرم سمت در....بر خلاف همیشه که میپریدم تو بغلش و به شدت میبوسیدمش این بار با فاصه یک متری ازش می ایستم و با صدای تقریبا بلندی میگم  :

+ کجا بودی ؟ چرا اینهمه دیر کردی؟ گوشیت چرا خاموش بود ؟ نمیشد قبلش زنگ بزنی و یه خبر بدی ؟ نمیگی میمیرم از نگرانی ؟ خودت که عین خیالت نیست...نبودی ببینی عین مرغ سرکنده داشتم از نگرانی بال بال میزدم ، چرا نگفتی دیر میای؟

تند تند اینارو میگم و حتی فرصت نمیدم حرفی بزنه...تا اینکه از شدت عصبانیت نفسم بند میاد و ساکت میشم، کیفشو همونجا دم در میذاره روی زمین و دوتا کف دستش رو به سمتم میگیره و میگه :

-          آروم باش ، آروم...الان همه چیو بهت توضیح میدم...

+ چه توضیحی داری که بدی ؟ چرا اینقدر بی فکری ؟ نمیگی از غصه دق میکنم؟

-          د بذار منم حرف بزنم دیگه

+ نمیخوام حرف بزنی ، مامانت زنگ زد همه چیو گفت ، خیلی بی فکری سعید خیلی...

با بهت و تعجب در حالی که از شنیدن این حرفا از زبون من تعجب کرده انگار که تو یه دنیای دیگه سیر میکنه با تعجب و عصبانیت و با صدایی که هر لحظه داره بیشتر اوج میگیره میگه :

-          خوب مگه نمیگی مامان زنگ زد ؟ مگه نگفت خودش زنگ زده گفته یه سر برم پیششون ؟ وقتی داشتم با مامان حرف میزدم گوشیم خاموش شد ، بعدشم گفتم سر راهه اول برم اونجا و برگردم خونه ، نمیخواستم اونجا بمونم ، به زور نگهم داشتن ، میفهمی چی میگم یا نه؟

این جمله آخرو تقریبا داد میزنه و میگه ، منم کوتاه نمیام و میگم :

+ من که نمیگم خونه مامانت نرو ، ولی میتونستی قبلش به منم خبر بدی اینهمه نگران نشم ، نمی تونستی؟

-          مگه بهت نمیگم گوشیم خاموش کرد ، اونا هم حق دارن هر چند وقت یه بار بهشون سر بزنم نه ؟ چرا نمیفهمی ؟ اونا پدر مادر منن ، نمیتونم که حرفشون رو بندازم زمین

+ من چی ؟ من زنت نیستم ؟ پس تکلیف دل من چی؟

-          نه تو انگار امروز یه چیزیت شده ، برو کنار میخوام رد شم

عصبانیت و دلخوری از چهره اش معلومه...از رفتارم پشیمون میشم اما...میرم کنار...میره سمت اتاق تا لباسشو عوض کنه...چه دعوایی شد...میدونم تقصیری نداشته اما خوب منم حق دارم ، نمیشد حالا از خونه مامانش یه زنگ بزنه؟

روی مبل ولو میشم سرم رو میگیرم بین دوتا دستام...لباسشو عوض میکنه و از اتاق میاد بیرون و بدون اینکه حتی نگاهی بمن بندازه میره تو اتاق کار خودش و در رو محکم میبنده...

حس میکنم غرورم شکسته شده ، نمیتونست حداقل یه معذرتخواهی کوچیک بکنه ، چقدر نگرانش شدم ، اه لعنتی، باز سیل اشکام جاری میشه اما اهمیتی نمیدم...میرم تو اتاق خواب و مشغول تعویض لباسم میشم...لباس تو خونه ام رو با مانتو و شلوار و شال عوض میکنم ، یه برگه یادداشت بر میدارم و روش مینویسم : جایی که تو فکر میکنی نیستم ، به هیچ کس زنگ نزن ، به کسی هم چیزی نگو ، هیچکس نمیدونه من کجام ، خودتم بهم زنگ نزن ، جواب نمیدم ، قهرم ! موبایلمو برمیدارم و میذارم تو کیفم و یادداشت رو بر میدارم و میرم تو اتاقی که سعید هست ، سرش تو لپ تاپشه و حتی نیم نگاهی بمن نمیندازه...طوری که متوجه ظاهرم بشه جلوش وایمیستم ، با دیدن لباس بیرون تو تنم یه تای ابروش میپره بالا اما چیزی نمیگه ، برگه یادداشت رو میذارم جلوش و عقب گرد میکنم و از اتاق خارج میشم ، اما در رو نمیبندم ، میرم سمت در خونه و درو یه بار باز میکنم و با صدای بلند طوری که مطمئنم میشنوه میبندم ، اما از خونه خارج نمیشم ، اینبار پاورچین پاورچین خودمو میرسونم به اتاق خواب ، خوشبختانه متوجه کارم نشده و فکر میکنه رفتم بیرون ، منم زودتر قبل اینکه لو برم با سرعت جک خودمو میکشم زیر تخت ، مطمئنم عمرا بفهمه چنین جای مسخره ای قایم شدم خخخخخخخ ، عجب بازی شد ، موبایلو از تو کیف میارم بیرون  و آفلاین میکنم ، کیف رو هم میذارم زیر سرم و همونجا زیر تخت دراز میکشم ،  خوب حالا باید چیکار کنم؟

اه لعنتی چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟ حالا چیکار میکنه؟ بعد خوندن اون یادداشت چه عکس العملی نشون میده ، اه حالا از کجا بفهمم چیکار میخواد بکنه ؟ پوووووووفی میگم و سعی میکنم با موبایل سرمو گرم کنم ، میرم تو نت و یه رمان دانلود میکنم و مشغول خوندن میشم، خیلی گشنمه ، ناهارم که نخوردم ، نمیدونم چند صفحه خوندم که همونجا خوابم میبره ، یادم نمیاد چند وقته خوابیدم اما با صدایی از خواب بیدار میشم ، سعیده ، تو هاله و داره با تلفن حرف میزنه ، حسابی گوشامو تیز کردم تا بالاخره تونستم بشنوم چی میگه :

-          نه مامان ، نمیدونم کجا رفته ، زنگ زدم گفتم شاید اومده باشه پیش شما

-          ......................(سکوت)

-          بعید میدونم ، آخه جایی رو نداره بره

-          ....................(سکوت)

-          فک نکنم ، شما خودتو نگران نکن ، بالاخره یه خبری ازش میشه...

-          ...........................(باز یه سکوت)

اومد تو اتاق و نشست لبه تخت...بعد چند ثانیه دوباره شروع کرد به حرف زدن :

-          نه مامان جان اونجا نمیره ، حالا تا ده منتظرش میمونم ، سابقه نداشته بیشتر از ده بیرون خونه باشه، صبر میکنم اگه برنگشت میرم دنبالش

-          ..................(بازم سکوت)

-          باشه ، نه فک کنم بدونم کجا رفته باشه ،حالا اگه خبری شد بهتون زنگ میزنم ،فعلا خداحافظ

قلبم انگاری میخواد از سینه ام بزنه بیرون ،یعنی کجا میخواد بره دنبال من ؟ وای خدا این سعید دیوونه اس اگه پیدام نکنه میره کل شهرو میگرده دنبالم... باید جلوی رفتنش رو بگیرم ، همونطور لبه تخت نشسته و با پاش روی زمین ضرب گرفته ، میدونم کلافه اس ، کاش میتونستم قیافه الانشو ببینم ، چند ثانیه بعد صداش میاد که با خودش میگه :

-          اه ه ه این که باز خاموشه ،  لعنتی نمیشد گوشیتو خاموش نکنی ؟ نمیگی نگران میشم ، دختره ی بی فکر لجباز ، مگه دستم بهت نرسه ، چنان درسی بهت بدم که تا عمر داری یادت نره ، وای به حالت اگه تا ده برنگردی خونه...

بقیه حرفاش رو تقریبا زمزمه میکنه و درست نمیفهمم چی میگه ، در حالی که از نگرانیش کلی خرکیف شدم موبایلو بر میدارم و از آفلاینی خارج میکنم سیل اس ام اسه که روانه گوشیم میشه ، چقدر اس ام اس و چقدر تماس از دست رفته دارم ، همشم از سعید ، اوه نه یه دونه از ایرانسه ، شروع میکنم به خوندن اسا :

-          سلام ، کوجایی؟گوشیت چرا خاموشه؟

-          مرضیه میدونی که من تقصیری نداشتم ، ولی بازم ازت معذرتخواهی میکنم، فقط بگو الان کجایی؟

-          اه من که معذرتخواهی کردم ، باشه اصن من مقصر بودم ، برگرد بیا خونه

-          با تو مگه نیستم ، لعنتی گوشیت دیگه چرا خاموشه ؟ ها؟

-          هیچ معلومه چهار ساعته کدوم قبرستونی رفتی ؟ اصن به چه حقی بدون اجازه من پاتو از خونه گذاشتی بیرون ، یا میگی کدوم گوری هستی یا خودم کل شهرو میگردم دنبالت...

دارم اسارو میخوندم که موبایل دوباره زنگ میخوره ، سعیده ، مردد هستم بردارم یا نه ، میدونم نگرانه اما حقشه ، ولی به اندازه کافی تنبیه شده دیگه نه ؟ دلم نمیاد بیشتر از این اذیتش کنم ،دستم رو میگیرم دم گوشی تا صدای خودشو نشنوه ، دکمه اتصال رو میزنم و ساکت میمونم ، اما با شنیدن صداش تقریبا شوکه میشم ، چنان دادی میزنه که شیشه های خونه میلرزه :

-          هیچ معلومه کجایی ؟ موبایلت رو به چه حقی خاموش کردی؟ها؟

+ ........

-           د لعنتی حرف بزن ، بگو کجایی ؟

+ ................

-          یا میگی کجایی یا تمام شهرو زیرو رو میکنم و میگردم دنبالت ، بگو کجایی ؟

+ ...............

-          اصن به درک ، حرف نزن ، فقط بگو کجایی ؟

گوشیو قطع میکنم ، بلند میشه و توی اتاق شروع میکنه به قدم زدن ، بلافاصه اس میدم :

+ قهرم ، حرفی ندارم که بزنم ، تو هم لازم نیست خودتو به زحمت بندازی بیای دنبالم...چون نمیتونی منو پیدا کنی....

صدای اس ام اسش که میاد دوباره میشینه رو تخت ، اسو با صدای بلند میخونه و داد میزنه : یعنی چی که نمیتونم پیدات کنم ! یه قطره آبم شده باشی رفته باشی زیرزمین پیدات میکنم ، اما در جواب اس اس اسم مینویسه :

-          بچه بازی در نیار مرضیه ، به اندازه کافی هم اعصابمو خورد کردی ، بگو کجایی خودم بیام دنبالت؟

اسشو که میخونم خندم میگیره ، اما به زور جلو خودمو میگیرم ، تا اینجاشم الله بختکی نفهمیده زیر تخت قایم شدم ، در جواب اسش خودم رو میزنم به اون راه و مینویسم :

+ دلت برام تنگ شده؟

از فرورفتن تخت میفهمم که دراز کشیده روش ، چقد جام تنگ تر شد ، میدونم عصبانیتش از دل نگرانیشه ...صدای زمزمه اش میاد که میگه : د دلعنتی دلتنگم که آروم و قرار ندارم ، ببین با دلم چیکار کردی؟ اما اس میده :

-          مرضیه اذیتم نکن ، الانشم میخواستم راه بیفتم بیام دنبالت ، شده وجب به وجب شهرو میگردم و پیدات میکنم ، قسم میخورم که این کارو بکنم ، میگی کجایی یا نه؟

+ نگران نباش ، جام خوبه ، دیگه هم به اون خونه بر نمیگردم ، مگه اینکه یاد بگیری حق نداری منو نگران کنی...

دوباره زنگ میزنه ، بر میدارم :

-          د لعنتی تو که منو کشتی از نگرانی ، هیچ معلومه کجایی؟ اگه با اینکارت میخواستی تلافی کنی باید بگم موفق شدی ، باشه تو بردی ، حالا هم میگی کجایی تا بیام دنبالت ، وگرنه من میدونم و تو...

از شنیدن حرص خوردنش لذت میبرم ، حقشه ، اما حس میکنم کافیه دیگه ، به اندازه کافی حرص خورده ، منم دلم خنک شده ، قطع میکنم و اس میدم :

+ خودم برمیگردم ، بای

دوباره زنگ میزنه ، بازم قطع میکنم ، یه بار دوبار، ده بار ، میدونه که لج بازی با من فایده ای نداره ، از اتاق میره بیرون ، از صدایی که میاد میفهمم تو هال نشسته و داره تلوزیون میبینه ، حاضرم قسم بخورم یه ذره حواسش به تلوزیون نیست ، آروم و با احتیاط از زیر تخت خودمو میکشم بیرون ، در اتاقو محکم نبسته و از لای در کمی نور میتابه داخل اتاق ،از لای در نگاش میکنم ، توی هاله اما خوشبختانه جایی که نشسته پشت به در اتاقه و نمیتونه منو ببینه...بدون اینکه چراغو روشن کنم میرم سر کمد ولباسامو میارم و یه تاپ خوشگل صورتی برمیدارم و میپوشم ، شلوارمم عوض میکنم و جاش یه شلوارک سفید میپوشمم...میرم جلو آینه و به سرعت موهامو صاف شونه میکنم و میذارم همون جوری آزاد بمونه ، نور کمی تو اتاقه و به سختی میتونم کمی آرایش کنم تا بی روح و رنگ پریده به نظر نیام ، کارم که تموم میشه بسم الله میگم و آروم لای درو باز میکنم...به پشتی کاناپه تکیه داده و با پاش رو زمین ضرب گرفته...چشمش به در خونه است تا هرچه زود ببینه که در باز میشه و من میام تو...صدای بلند تلوزیون مانع از شنیدن صدای راه رفتنمه اما با این حال پاورچین پاورچین خودمو میرسونم بهش و از پشت دوتا دستامو میذارم رو چشماش ، قبل اینکه عکس العملی نشون بده در گوشش میگم :

+ اگه گفتی من کی ام؟

میدونم شوکه شده ، خیلی هم شوکه شده ، ادامه میدم :

+ چیه آقا سعید ؟ زبونتو موش خورده ، تا همین چند دقیقه پیش داشتی منو میخوردی ؟ چی شد پس ؟

دستامو از رو چشماش بر میدارم ، سرشو میچرخونه طرفم و با بهت خیره میشه بهم ، واقعا هرکس دیگه ای هم جای اون بود شوکه میشد خب! از همونجا بلندم میکنه و منو میذاره رو پاش ، خیره میشم تو چشاش ، قیافه اش شبیه علامت سوال شده ، نه انگار زیادی شوک وارد کردم بهش ، فعلا فعلنا به خودش نمیاد ، با ناز میخندم و همونطور که مات منه سرمو میچسبونم به سینه اش و آروم میگم : 

+ فک کردی بدون تو تنهایی از خونه میرم بیرون ها؟ واقعا فک کردی بخاطر چنین چیزی گذاشتم و رفتم ؟ مگه دلم طاقت دوریتو داره دیوونه ؟ بعدشم من کسی ام که تا اینوقت شب تنهایی بیرون بمونم ؟ وای سعید نمیدونی که 4 ساعت زیر تخت پختم از گرما ، چرا نیومدی دنبالم ؟ پیدام کنی؟ ها ؟ دیگه داشتم خفه میشدم !!!

فک کنم با حرفی که زدم جواب همه سوالاشو گرفته ، من از پیشش نرفته بودم ، فقط سر به سرش گذاشته بودم ، یه جور تلافی ، حرفی نمیزنه ،اینبار با لحن ملتمسانه ای میگم :

+ ببخشید دیگه ، فقط خواستم تلافی کنم ، قول دفعه آخرمه ، قول ، حالا آشتی عشقم؟

 یکم طول میکشه تا به خودش بیاد ، آروم روی موهامو میبوسه و دستشو حلقه میکنه دور کمرم...اما حرفی نمیزنه ، شاید چون سرکارش گذاشتم قهر کرده باهام ، خودمو ازش جدا میکنم و نیگا میکنم تو چشماش ، نه ، هیچ اثری از کینه و قهر نمیبینم ، چشماش مهربون مهربونه ، از همیشه مهربون تر ، دلم میخواد تا ابد همینجوری زل بزنم به چشاش ، سرشو میاره نزدیک و پیشونیشو میچسبونه به پیشونی من ،دستامو میبرم بالا و انگشتامو حرکت میدم لای موهاش... یه بار عمیق نفس میکشه و هرم داغ نفسش پخش میشه تو صورتم ، دیگه طاقت نمیارم و لبامو میچسبونم به لباش ، دیوونه ام میکنه ، یه جوری میبوسه که انگار صدساله تشنه بوسیدن لبام بوده ، دستامو میارم پائین و پشت کمرشو ناز میکنم ، بوسیدنش شدت گرفته ، نفساش دیوونه کننده اس ، لبه تیشرتش رو میگیرم و میکشم بالا و یه چشمک میزنم، سریع از سرش تنش میاره و پرتش میکنه اون طرف ، دستامو میکشم روی سینه های صافش ، قفسه سینه اش از حرکت قلبش به شدت بالا و پائین میشه ، لباشو از لبام جدا میکنه و شروع میکنه به بوسیدن گردنم ، حرکت دستاش روی کمرم داغم میکنه، گر میگیرم ، با لحنی که میدونم دیوونه اش میکنه در گوشش میگم:

+ بریم رو تخت ، راحت ترم

همونطور که تو بغلشم از جاش بلند میشه ، پاهامو حلقه میکنم دور کمرش و یه دستمو میندازم دور گردنش ،دست از بوسیدنم بر نمیداره....میرسیم به در اتاق ، وارد اتاق خوابمون که میشه با دست آزادم دور میبندم...

********

چیه دیگه ؟ خو درو بست من دیگه تصویر ندارم چی بنویسم براتون؟ تا همینجاشم بستونه ، بمونید تو کف ، خخخخخخخ

نکته اخلاقی اینکه : زنی که تا تقی به توقی بخوره بذاره از خونه بره و با شوهرش قهر کنه و از اون مهمتر!! شب رو جایی غیر از خونه شوهرش بخوابه که زن نیست!

مگه نه سعید ؟

خوب دیگه ، شما هم اصرارنکنید ادامه نمیدم ، شب به خیر همگی...خداحافظ...

نوشته شده در پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:,ساعت 1:3 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

امروز صبح بعد مدت ها دوباره حس قشنگی رو تجربه کردم...

5 ماه بود که چنین احساسی نداشتم...خیلی لذت بردم ازش خیلی...

درست یادمه 26 بهمن بود ، شنبه بعد از ظهر توی نیمباز منتظر بودم سعید آن بشه تا یکم باهاش سروکله بزنم ، ازش شاکی بوم ، شب قبلش شب ولنتاین بود و قرار بود از 3 تا 5 حرف بزنیم ، اما سعید جواب نداده بود و میدونستم مثل دو ماه پیش حتمن خوابش برده...ازش دلخور بودم اما تو دلم بخشیده بودمش بدون اینکه حتی ازم معذرتخواهی کنه ، میدونستم میخواسته بحرفیم اما نتونسته بیدار بمونه...

عصر روز بعد وقتی منتظر بودم سعیدم بیاد و بحرفیم جاش یکی دیگه اومد منو ادد کرد تو نیم ، اولش فکر میکردم خود سعیده اما بعدش...بعدش شروع شد اون ماجرای عذاب آور...تو تمام این 138 روز سایه ی شوم اون شخص روی رابطه ام بود...مقصرش هم خودم بودم...

از اون روز به بعد من و سعید فقط دو شب تلفنی حرف زدیم ! باورتون میشه ؟؟ تو تمام این 5 ماه فقط دوبار حرف زدیم ، یکبار 27 اسفند و بعدیش 14 اردیبهشت...در حالی که قبلش حداقل هفته ای یکشب تلفنی حرف میزدیم و قبل ترش هفته ای سه شب!!! وقتایی هم که شبا نمی حرفیدیم سرشب ده بیس دقیقه زنگ میزدم و صداشو میشنیدم...اما این مدت...

من اشتباه کردم و دور شدم از رابطه...با کارم هم به قلب خودم زخم زدم و هم امید سعیدمو نا امید کردم...روزای سختی بود...

اما هر طور شده بود گذشت ، با هر بدبختی که بود دووم آوردم ، صدبار شکستم و دوباره پا شدم ، چون میدونستم ارزشش رو داره...

سعید ازم دلخور و عصبی بود و حتی بمن گفت ازم متنفره و مزاحمش نشم ، اما بازم دووم آوردم...

و حالا که اینهمه سختی کشیدم قدر ذره ذره محبتاشو میدونم...امروز صبح با تمام وجودم حس کردم اون صفحه ی سیاه از زندگیم محو شده...دیگه اثری ازش نمونده...

گریه کردم ، اما از دلخوری وناراحتی و دلشکستگی نبود...از دلتنگی بود....دلتنگی محض...

بعد مدت ها بازم با تمام وجود دلتنگی رو تو تک تک سلولای بدنم حس کردم...دلم سعیدمو میخواست...

حس قشنگیه بعد اینهمه مدت دوباره عشق رو توی دلت احساس کنی و ازش لذت ببری...خدایا ممنونتم...

دیشب قبل خواب کلی دعا کردم...نمیدونم چرا د یگه کنترل چشمام دست خودم نیس...وقتی عشقمو از خدا میخوام و ازش میخوام مواظب عشقم باشه حس خوبی دارم...اشک میریزم اما اشکم قشنگه و باعث میشه دلخوری ها از دلم بره...

امروز میخواستم یه قسمت دیگه از " توهمات عاشقانه مرمری" رو بذارم تو وب...باید دیروز میذاشتم اما شرمنده ، نشد، امروزم نمیشه ، البته کسی پستای وبو نمیخونه چون آدرسشو هیچکس جز خودمون دوتا نداره...اما من به خودم قول داده بودم پست بذارم و اینکه به قول خودم عمل نکنم بدترین چیزه!

پستی که میخوام بذارم راجب قهره...امیدوارم هیچوقت قهر و کدورت بینمون پیش نیاد اما...گاهی برای اینکه یادم بیاد چقد بهش علاقه دارم و چقد تحمل زندگی بدون اون برام سخته ، لازمه جدایی کوتاه مدت رو تجربه کنم و ببینم که واقعا دنیا رو بدون عشقم نمیخوام....و عجیبه که حس میکنم اونم همین طوره...مطمئنم حقیقته چون اینو قلبم بهم میگه...

راستش یه جا بدجور موندم که چجوری داستانو جلو ببرم ، حالا بازم فکر میکنم روش و یکیشو انتخاب میکنم ، فعلا....

نوشته شده در چهار شنبه 10 تير 1393برچسب:,ساعت 23:13 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

 دوباره ، خوبین؟

والا شمارو نمیدونم ولی من خیلی تشنمه آخه روزم ، امروز اومدم بازم یه دونه از اون "توهمات عاشقانه مرمری" بذارم تو وب...پست قبلی رو هم ویرایش کردم ، یعنی آخر داستان رو به کل عوض کردم ، نمیدونم سعید دیشب اونو خوند یا نه..امیدوارم نخونده باشه خخخخخخخخ...

پستی که امروز میذارم دزدیه ، یعنی یه قمستیش رو از یه جای دیگه دزدیدم ، اما بیشترش خیال پردازی های خودمه...این پست مث پست قبلی قشنگ نیست اما به مناسبت ماه رمضون گذاشتمش...ما رو دنبال کنید فردا یه دونه خفن میذارم...فعلا...

************************

توهمات عاشقانه مرمری – قسمت دوم

 

اولین روزه

روز اول ماه رمضونه و توی آشپزخونه مشغول درست کردن سالادم...اولین ماه رمضونیه که دارم متاهلی سر میکنم...و چه قدر هم از ماه رمضونای قبلی سخت تره!

امروز اولین روزیه که با وجود گذشت چند ماه از زندگی مشترکمون هنوز عشقمو نبوسیدم...چه قد به بوسه هاش عادت کردم لامصب...

همچنان که سالادو درست میکنم زیر لب اینارو با خودم نطق میکنم و حرص میخورم و دلتنگیم بیشتر میشه...چند ساعتی میشه سعید از سرکار اومده و روی کاناپه تو هال نشسته و تی وی میبینه...از اینجا دید ندارم بهش اما به راحتی میتونم حس کنم که کلافه اس...چون هی این کانال به اون کانال میپره...نمیدونم شایدم دلش میخواد زمان هرچه زودتر بگذره...اما انگار عقربه ها هم گشنه اشونه و نای حرکت ندارن...بالاخره سالاد آماده میشه و ظرف سالادو میذارم روی میز...زیر گازو خاموش میکنم و میرم تو اتاقمون و حوله بر میدارم و میرم حموم...هیچوقت دوس ندارم بعد غذا پختن لباسام بوی غذا رو بگیره...یه اعتقاد سفت و سخت هم دارم و اون اینه که زن شوهر دار هرروز باید بره حموم !

تعجب میکنم بازم با گذشت اینهمه سال هنوزم تو دلم همش با خودم جر و بحث میکنم و هی قوانین خودمو یاد  خودم میندازم...میرم تو حموم و لخت میشم ومیرم زیر دوش...خنکی آب کمی از تشنگیم رو کمتر میکنه...نمیدونم چند دقیقه همونطور زیر دوش بی حرکت میمونم...بعدش به خودم میام و سرو تنم رو تمیز میشورم...حوله امو میپوشم . از حموم خارج میشم...بدون اینکه موهامو خشک کنم میرم روی کاناپه و کنار سعید میشینم...دستشو میندازه دور کمرم و منو به خودش میچسبونه...سرشو میکنه تو موهای خیسم و عمیق نفس میکشه و میگه :

- سرت چه بوی خوبی میده !

+ خوب حموم بودم دیگه ، بوی شامپو میده سرم...

-هرچی که هس خیلی بوش خوبه !

و بازم با لذت به کارش ادامه میده...

در همون حالت ازش میپرسم :

چه قد دیگه مونده تا اذون ؟

-  فقط پنج دقیقه دیگه...

کنترل رو برمیدارم و میزنم یکی از کانالا و منتظر اذون میمونم...این چند دقیقه آخر به تندی میگذره و اذان پخش میشه...

هردو خیره میشیم به تی وی...همین که اذان تموم میشه و شروع میکنه به دعا خوندن سرشو بر میگردونه و لباشو میچسبونه رو لبام...اوووووففف....سعید با لبای من افطار کرد!!

غرق لذت میشم ، شیرین ترین بوسه ای بود که ازش گرفتم اونم بعد یه روز نبوسیدنش...بعد از چند دقیقه در حالی که هردو نفس نفس میزنیم به زور خودمو ازش جدا میکنم...سرم گیچ میره...نمیدونم بخاطر بوسیدنه یا فشار گرسنگی...

آروم میگم :

+ بریم یه چیزی بخوریم

در حالی که محکم تر فشارم میده میگه :

-          نمیخوام...همین لبات هست میخورم سیر میشم دیگه!

+ ولی من دارم میمیرم از گشنگی ، بیا بریم...

با اکراه از جاش بلند میشه و هر دو میریم سمت آشپزخونه...

تو راه منو بلند میکنه و میگیره رو دستاش...صدای خندم خونه رو پر میکنه...

و اینجوریه که خوشبختی به هردوی ما لبخند میزنه...

نوشته شده در یک شنبه 8 تير 1393برچسب:,ساعت 13:44 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

 توهمات عاشقانه مرمری - قسمت اول

اولین دیدار...

182 روز دیگه...

ساعت یه رب به دو نصفه شبه ، گوشه اتاقم زیر پتو دراز کشیدم ، همه خوابن ، فقط منم که بیدارم و چشم دوختم به موبایل ، همون لحظه یه اس از سعید میاد :

- اومدم تو کوجتون کدوم در خونه شماست ؟

فورا از جام بلند میشم و خیلی آروم و آهسته پالتوم رو برمیدارم با کلید از خونه میرم بیرون ، توی حیاط هوا سرده و سوز بدی داره،میرم پشت خونه که نیمچه تاریکه میرسم به در حیاط پشتی و کلید میندازم و در رو باز میکنم ، تو تاریک روشن کوچه برای اولین بار هیکل خوش فرم مردی رو میبینم که به اندازه همه ی دنیا دوستش دارم...سرشو پائین میگیره و تو صورتم نگاه میکنه و با لحن بامزه ولی آرومی سلام میکنه...دلم براش ضعف میره...از شدت خوشحالی زبونم بند میاد و نمیدونم چی بگم و حتی یادم میره باید بپرم تو بغلش...تنها کاری که میکنم اینه که از جلو در میرم کنار تا بیاد تو بعدشم بلافاصله درو میبندم تا کسی ندیده مارو...

سعید تو تاریکی داره دورو بر رو نگاه میکنه ، نمیدونم شاید اونم مثل من زیادی ذوق زده اس ، میرم اون گوشه از حیاط که از قبل یه جا برای نشستن آماده کردم تا اونجا بشینیم...اونم دنبالم میاد ، کنارم میشینه اما با کمی فاصله ، نیگاش میکنم ، اونم همین طور ، هیچکدوم حرفی نمیزنیم، تو چشماش یه برقی هست ، شاید برق شادیه ، چند بار لبام از هم باز میشه تا یه چیزی بگم اما نمیتونم ، در نهایت این سعیده که به حرف میاد و میگه : قراره فقط بشینی منو نگاه کنی ؟ اول بگو ببینم جریان اون صیغه و محرمیت و اینا چی بود که گفتی تو اس؟یعنی واقعن نمیخوای بذاری بغلت کنم؟

به خودم میام و میبینم از همون اول دارم برو بر عین ندید بدیدا فقط نیگاش میکنم ، خو حق دارم تا حالا از نزدیک ندیدمش نمیدونستم اینهمه جیگره...زودی موبایلمو از جیب پالتو میکشم بیرون و میرم تو اسایی که از قبل پیش نویس کردم ، اسو باز میکنم و گوشیو میگیرم سمت سعید و میگم اینو بخون تا بدونی چجوری محرم میشیم ، سعیدم با کنجکاوی گوشیو ازم میگیره و یه بار همشو تو دلش میخونه و منتظر میمونه تا شروع کنم ،اول میپرسم : مهریه چی باشه ؟

-         هزار تا بوس

+ مدتش ؟

-         دو سال

یکم استرس دارم و ترسیدم اما شروع میکنم با صدای لرزون خوندن:

+ زوّجتُکَ نفسی فی المّدت المعلومۀِ علی المهرِ المعلوم؛(من خودم را به همسری تو در آوردم با مدت معین و با مهر معین)

-         قَبِلتُ؛ (قبول کردم)

 

بقیه اشو از تو موبایل میخونه:

- زوّجتُ موکّلتی لنفسی لنفسی فی المدت المعلومۀ علی المَهر المعلوم؛(من موکّلم را به ازدواج خود در آوردم در مدت و مهر مشخص شده.)

 

و خودش ادامه میده :

-         قبلت لنفسی هکذا؛ (قبول کردم برای خودم این طور)

نفس عمیقی میکشه...با صدایی که تا حالا ازش نشنیدم میگه : الان دیگه محرم شدیم ، قبول؟

نمیدونم خوابم یا بیدار...شاید همه اینارو تو خواب دارم میبینم...با ناباوری انگار که همه اینا رویایی بیش نیست با صدای آرومی میگم : اوهوم...الان من زن تو شدم و میتونیم...

هنوز جمله ام تموم نشده که ببینم با حرکت ناگهانی سعید کشیده میشم به سمتش تا بخودم بیام منو گرفته تو بغلش و دستاشو حلقه کرده دور کمرم....من...تو بغل عشقم...چه لذتی...سرم رو میچچسبونم به سینه اش و بوش کنم...دستمو میندازم دور گردنش و محکم بغلش میکنم...اونم منو بیشتر به خودش فشار میده و روی موهامو میبوسه ،هیچکدوم حرفی نمیزنیم... اشک تو چشام حلقه میزنه و یه قطره اش میریزه روی سینه ی سعید...سرمو بالا میگیره به سمت خودش و بهم میگه : گریه ات دیگه برای چیه دختر خوب ، مگه من مردم که داری گریه میکنی...؟

گریه ام شدت میگیره و وسط هق هق می نالم : سعید...

دوباره منو محکم میچسبونه به سینه اش...صدای قلبشو میشنوم که دیوانه وار میکوبه...

در گوشم آروم میگه : گریه نکن دیگه ، نکنه ناراحتی من اومدم پیشت ؟ هان ؟

در حالی که سعی میکنم جلوی گریمو بگیرم میگم : نه اصلا ، فقط زیادی خوشحالم ، همین !

بازم منو محکم فشار میده و صداشو میشنوم که میگه : منم همینطور...آروم باش عزیزم ، الان دیگه سر جاتی ، جات برای همیشه اینجاس ، تو بغل سعیدت...

یه کمی خودم رو بالا میکشم...منو میذاره روی پاش صورتش مقابل صورتمه چند ثانیه نیگاش میکنم و بعدش نگامو میدزدم...سرمو تو گردنش فرو میکنم و عـــمـــیـــق نفس میکشم...غرق لذت و آرامش آمیخته با هم میشم...دلم میخواد این لحظه تا همیشه ادامه داشته باشه...کنترل زمان و مکان از دستم خارجه و به تنها چیزی که فکر میکنم عشقه...عشق...ساعت دو شده...وقتی به خودم میام که آروم گونه امو میبوسه و در گوشم میگه : تولدت مبارک عشقم...

سرمو میگیرم بالا...

دستاتشو میذاره دو طرف صورتم...

خیره میشم تو چشماش...تو نگاش چشماش عطش خواستن موج میزنه...چشمای منم همینطور...نگاهش پر از حرفه...یک دنیا حرف عاشقانه اما ته چشماش...شیطنت رو میشه خوند...میدونم چه قصدی داره...هرچند من از اون بی تاب ترم اما ترجیح میدم خودمو کنترل کنم...در حالی که هنوزم خیره ام بهش زمزمه وار میگم : الان نه سعید...میخوام اولین بوسه ام برای شوهرم باشه...

اون اما انگار نمیشنوه...زودتر از اونکه بخوام مقاومتی بکنم با بوسه ناگهانی سعید مواجه میشم...خیلی سریع لباشومیاره نزدیک و بوسه محکم و داغی میذاره رو لبام...چشمام رو میبندم...زمان متوقف شده...دیگه چیزی رو حس نمیکنم...فقط صدای نفسای هر دومون و شیرینی لباش...خیلی داغ تر و شیرین تر از اونیه که تصور میکردم...و لذتش...

دیگه نیازی به مقاومت نیست...منم همراهیش میکنم...

وقتی همراهی منو حس میکنه نفس عمیقی میکشه...چون اونم خوب میدونه محاله هیچوقت جز خودش اجازه بدم کسی صاحب من بشه...حالا دیگه هم روح و هم جسمم متعلق به سعیده...

بعد از یه بوسه ی طولانی...آروم خودشو ازم جدا میکنه...هر دو نفس نفس میزنیم...در حالی که دوست داشتم بازم ادامه بدیم اما...به ناچار چشمامو باز میکنم...

لبخند قشنگی روی لباشه ، با همون لحن دوست داشتنی و دیوونه کننده اش میگه : 

- اگه گفتی حالا نوبت چیه ؟

در حالی که سعی میکنم از نگاه کردن به چشماش پرهیز کنم زمزمه وار میگم:

+ والاه با این پیشروی که تو داری ، حتمن الان باید ....... کنیم!

از ته دل میخنده و میگه : 

- آخه اینجا ؟ نه بی تلبیت منحرف ، وقت کادو گرفتنه!

یه ذوقی میکنم که نگو...هیچی رو به اندازه کادو گرفتن دوس ندارم...دلم میخواد هرچه زودتر ببینم چی خریده برام...هرچند تو دلم یه حدسایی زدم...

از تو جیب کاپشنش یه جعبه کوچیک میاره بیرون...هومممممم...حتمن مثل تو فیلما الان داخلش یه حلقه اس و بعدش میخواد جلوم زانو بزنه و ازم بخواد که اونو به غلامی خودم در بیارم خخخخخخخ...

جعبه رو میگیره به طرفم و میگه :

- تقدیم به مر بانو با عشق فراوان...

و یه چشمک میزنه...جعبه رو ازش میگیرم و با حالت پرسشی میگم : 

+ یعنی چی میتونه باشه این وقت شب؟؟

و بعد هر دو میخندیم و جعبه رو باز میکنم...از چیزی که میبنم جا میخورم...تو جعبه یه گردنبند خوشگله با یه زنجیر ظریف که از خود پلاکه خوشگل تره ! با خوشحالی جیغ میزنم و میگم : 

+ وای خدا جووووووون...همونه که میخواستم ! ووووییی سعید مرسی مرسی....یالا بندازش گردنم...

و تند میچرخم تا بتونه زنجیرو بندازه گردنم...در حالی که از خوشحال شدن من غرق لذته گردنبندو ازم میگیره و برام میبندتش...بر میگردم و گونشو محکم میبوسم...یهو انگار یه چیزی یادم اومده باشه با تعجب میگم : 

+ پس مال خودت کوش؟

مرموزانه نگاهی بهم میندازه و از جیب دیگه اش یه جعبه دیگه میکشه بیرون و میگیره جلوم...اینم با ذوق باز میکنم و از دیدن همون پلاک با یه زنجیر درشت مردونه کلی خرکیف میشم...همونطور که رو پاهاش نشستم بهش نزدیک تر میشم و زنجیر رو میندازم دور گردنش و سعی میکنم قفلشو ببندم...اما موفق نمیشم...تاریکیه و درست نمیبنم دارم چیکار میکنم...دستام میلرزه اما لرزشش بخاطر ترس از تاریکی نیست...هرم داغ نفسای سعید پخش میشه توی صورتم و همین حالمو بدتر میکنه...اونم انگار فهمیده چمه...بالاخره بعد از کلی تقلا موفق میشم زنجیرو ببندم...هومممممم ، زنجیر مردونه بهش میاد...غرق در لذت خیره میشم بهش...حالا هر دو میدونیم چی میخوایم...اینبار اما من میرم جلو...هنوز شرم دارم ازش و مطمئنم گونه ام سرخ شده از خجالت...اما....به هیچکدوم از اینا فکر نمیکنم و آروم لبامو میچسبونم به لباش...دوباره زمان متوقف میشه...فشار دستش دور کمرم بیشتر میشه...طوری محکم منو به خودش فشار میده که انگار میخواد تو هم حل بشیم و یکی بشیم...

نیمه شب بود ، مهتاب میتابید و آرامش شب همه جا را فرا گرفته بود...تنها صدایی که سکوت شب را می شکست ریتم تند نفس کشیدن های دیوانه وار دو دلباخته بود در حالی که یکدیگر را عاشقانه میبوسیدند و در آغوش هم لحظه به لحظه عطش خواستنشان بیشتر میشد....و اینگونه اول دیدارشان را جشن میگرفتند....

.

.

.

.

.

.

.

پایان

 

نوشته شده در شنبه 7 تير 1393برچسب:,ساعت 22:50 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

روز پنجم....

دیروز و پریروز نت نداشتم...ولی پستارو نوشتم تو ورد...الان میذارم پستای دیروز و پریروز رو...

الان وسط ظهره...حرفی ندارم که برای پست امروز بنویسم...الان رفته بودم ارسی..در جد چند جمله با راحیل حرف زدمو پروف سعیدو دیدم...یه پا فلور شدم تازگی خخخخخخخ....دوروزه سعید ممبر سرور راحیل شده 8 ساعت هم آن بوده اونجا...هعی خدا...در این باره هیچی به دهنم نمیرسه هیچی...نمیدونم چرا این کارو کرده یا چرا با راحیل دوست شده در حالی که میدونه فلور کار خودشو کرده و من الان رو راحیل حساسم...دیگه مغزم نمیکشه...ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم...پستای دیروز و پریروز رو همین پائین میذارم...دیگه بای...

******************روز چهارم*******************

امشبم مثل دیشب نت ندارم که پست بذارم...حالا مث دیشب مینویسمش میذارم هروقت نت دار شدم تو وب!

امروز روز چهارم بود...26 روز دیه مونده...

امروز بیشتر وقتمو خوابیدم یا کتاب خوندم،البته تو موبایل...حوصله ام سررفته!

راستش چنین برنامه ای مهیج و شاد و پرباری رو برای تابستون پیش بینی نکرده بودم هه!

آخه همیشه سعید میگفت نمیاد سرافم تا حواسم پرت نشه درسامو بخونم،رو همین حساب فک میکردم تابستون که بشه دیگه حسابی خوش بحالمه و میتونم باهاش باشم ولی حالا...

نمیدونم شایدم درس رو بهونه میکرد که منو از سر خودش بندازه...ولی چرا اینکارو میکرد؟

هیچوقت نمیتونم دلیل رفتارای ضد و نقیصشو بفهمم...اگه دوستم نداشت چرا نگه ام داشت و اگه دوستم داشت چرا اینجوری میکرد باهام...

و این مسئله همچنان تو مغز من داره رژه میره و تمرکزمو میریزه بهم...اه...

واقعا روزای سختی رو دارم میگذرونم...بهتر بود جای این یه ماه قهر یه بار اساسی باهاش حرف میزدم و همه چی معلوم میشد...اما سعید نخواست...

وای خدا...حوصله ام سررف خوب...چه تابستون کسل کننده ای...نه مسافرتی نه تفریحی چیزی...

پوففففففففففففففف...

سعید کجایی که بگی عاشق بی اعصاب شدن و پوففففففففففف گفتنامی؟

هنوزم اینارو دوس داری؟؟فک نکنم...

حتی بعید میدونمم خودمم دوست داشته باشی...دیگه نمیدونم چی بنویسم...بوس بای....

 ******************

.

.

.

.

****************روز سوم ********************

روز سوم...

راستش امروز کار خاصی نکردم،ولی خیلی فک کردم خیلی...

دیدم اینجوری نمیشه که هی بشینم یه گوشه غصه بخورم،سعید که یه زن افسرده نمیخواد...تازگیا حس میکنم خنگ هم شدم خخخخخخ...

آخه همش تو فکرشم حواسم به هیچ چیز نیس،همش دارم گند میزنم هی چپ و راست!

دیگه این بود که تصمیم گرفتم یکم روند رو تغییر بدم،تو فکر سعید هستم عاشق سعید هستم واسه همینم میخوام براش بهترین باشم،تا ثابت شه که لیاقتشو دارم،دیگه این شده که عصر بعد از 4 ساعت خوابیدن وقتی ظرفا رو شستم جای اینه بیام نیمباز و بشینم با مطی چرت و پرت بگم رفتم تست ریاضی 2 از خواهرم گرفتم که تست بزنم،شهریور آزمون ورودی دارم دیه!باس هرجور شده قبول شم حتمن حتمن!

خود خواهرم که دیگه واس کنکور نمیخونه،فایده ای هم نداره این چند روز...

خیلی خوب بود که شروع کردم درس خوندن،برام جالبت بود با اینکه امسال تو مدرسه عادی و پائین ترین سطح آموزش درس خونده بودم بازم به راحتی میتونستم از پس سخت ترین تستای ریاضی بر بیام...هوش بالا داشتنم خوبه ها!!خخخخ

فقط حیف که باهوش هستم ولی عاقل نیستم! یه سال پیش دقیقن این جمله رو گفتم و ضررش رو دیدم! پس حالا دیگه سعی میکنم عاقل هم باشم...البته اگه بشه!

ولی کنارش یکم دیوونه بازی هم باشه دیگه!من میمیرم اگه خل و چل بازی در نیارم! وای من چجوری قراره مامان بشم ؟ خخخخ

الان که دارم  اینو مینویسم یه مجرم متواری هستم خخخخ ، آخه میخواستم ذرت پوکیده درست کنم ذرتا رو ریختم تو ماهیتابه بزرگه با روغن و نمک،از پودر فلف یا گوجه هم خبری نبود،بعد درشو بستم یادم رفت برم سراغش همه ذرتا منفجر شده بود تهشم سوخته بود و اونا که درست منفجر شده بودن بوی سوختگی میداد نمیشد خورد،از اون بدتر بوی سوختی کل خونه رو گرفت و کلی دعوا خوردم از مامانم!حالا اون به کنار دردسر بعدش شستن ماهیتابه بود،وای نمیدونین که چقده سخته شستن ظرف سوخته،شاید 45 دقیقه تمام فقط داشتم ماهیتابه میسائیدم! دیگه دست برام نمونده اینارو الان دارم با پا تایپ میکنم خخخخخخ...

خب دیه چی بگم...مغزم کار نمیکنه...فردا میام حرفای بهتری میزنم...خخخخخخخخخ...

اینم بوس برای عشقم....

فعلن بای...

 

***************پایان پستای این سه روز*************

اینم بوس برای سعید که بدونه هنوزم دوستش دارم....

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:,ساعت 12:38 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

اینم از روز دوم...

*************ویرایش پست ساعت 11:8 *************

بعد اینکه پستو گذاشتم تو نمیباز با راحیل حرف زدم،همون دختری که فلور به عنوان طعهمه جدید میخواست ازش استفاده کنه و چه تهمت ها که بهش نزده بود ، وقتی باهاش حرف زدم آرومتر شدم ، خیلی آروم...امشبو با آرامش میخوابم،البته اگه بابت اون پسره عذاب وجدان نگیرم،همین پسره که این پائین دربارش نوشتم،بخدا اگه دست به سرش کردم بخاطر خودش بود...خدایا خودت شاهدی من گناهی ندارم...میدونم دلش میشکنه اما چاره این نبود...داشت اشتباه میکرد...

من برم بخوابم دیه...شب بخیر...

*********************************************

امروز خیلی انسانیت کردم و یه پسر ساده رو از اشتباه نجات دادم...

پسر خوبی بود ، با کسی نبود و خیلی پاک و ساده بود ، و چون هرکاری کرد بهش پا ندادم و حاضر نشدم شماره بدم و ضدامو بشنوه ، فکر کرده بود من همون فرشته ی رویاهاشم...

یه هفته باهاش چت کردم دلشو باخته بود ، واقعن دل باخته بودا ! هی فرت و فرت صدا ضبط میکرد میفرستاد تو نیم ، بیچاره خیلی تنها  بود...

چون خواهر و برادر نداشت،از تنهایی زود وابسته میشد ، هیجده سالش بود و اول عشق و عاشقی پسرانه اش...خخخخخخ

خیلی باهاش حرف زدم خیلی ، گفتم بخدا من بی اف دارم من یکیو دوس دارم مگه باور میکرد ، میگفت از دختر فلانی بعیده ، آخه فهمیده بود من کیم ، گفتم باو من میشم خواهر نداشته ات ، بازم قبول نکرد ، واقعن ساده بودا...میخواست با مامان باباش حرف بزنه بیاد خواستگاری!!!!حتی از منم خواهش کرد موضوعو به خانوادم بگم!

بهش گفتم باو تو بمن وابسته ای ، برای اینکه بهش ثابت کنم وابسته اس یا نه ، طرفند سعیدو انتخاب کردم...

گفتم برو یه ماه میام سراغت،اگه اثری از این وابستگی زود گذرت بود ، باشه بیا من باهات هستم ، اینو گفتم چون مطمئنم یه ماه دیگه اصن منو یادش نمیاد...از لیستمم پاکش کردم تا همون یه ماه دیگه پی ام بدم ، که هیجوقت اینکارو نخواهم کرد...بذار هرچی میخواد بگه بگه ، اصن بذار ناراحت شه ، بخاطر خودشه...وقتی حرف تو کله اش نمیره!

نمیدونم چرا اینارو نوشتم...خوب آخه تنها اتفاق امروزم همین بود دیگه ، کلن باهاش درگیر بودما...نمیدونین با چه سختی راضیش کردم...هعی خدا...

28 روز دیگه مونده...حوصله ام سر میره خوب...امروز ظهر یهو دلم گرفت و گریه کردم...بازم با همین آهنگی که الان تو وبلاگه...اینم متنش :

متن کامل آهنگ زخمي امين حبيبي :
منو تو توي اين دنيا ، يه درد مشترک داريم
دوتامون خسته ي درديم ، روو قلبامون ترک داريم
منو تو کوه درديم و ، يه گوشه زخمي افتاديم
داريم جون ميکنيم انگار ، روو زخمامون نمک داريم
تمووم زندگيمون سوخت ، تمووم لحظه هامون مرد
هواي عاشقيمونو ، هواي بي کسيمون برد
من و تو مال هم بوديم ، من و تو جون هم بوديم
خوره افتاد به جون ما ، تمومه جونمونو خورد

منو تو توي اين دنيا ، اسير دست تقديريم
همش دلهره داريمو ، با اين زندگي درگيريم
نفس که ميکشيم انگار ، دارن شکنجمون ميدن
داريم آهسته آهسته ، توو اين تنهايي ميميريم
شديم مثل يه ديواري ، که کم کم داره ميريزه
هواي خونمون سرده ، مثه غروب پاييزه
تقاص چيو ما داريم ، به کي واسه چي پس ميديم
آخه واسه ما اين روزا ، چرا انقد غم انگيزه

من و تو توي اين دنيا ، يه درد مشترک داريم
دوتامون خسته ي درديم ، روو قلبامون ترک داريم
من و تو کوه ديديم و ، يه گوشه زخمي افتاديم
داريم جون ميکنيم انگار ،روو زخمامون نمک داريم

 

*************

واقعا من و سعید یه درد مشترک داریم...درد عشق...اون عاشقه و عشقش نمیخوادش...منم عاشقم و عشقم منو نمیخواد...اما حیف که این رابطه دو طرفه نیست و یه مثلثه...اگه عشق سعید من بودم هیچ مشکلی نبود...ولی حیف که نیستم...پس بذارین برای هزارمین بار با این آهنگه گریه کنم...شاید خدا دلم به حالم سوخت و زودتر راحتم کرد و مردم...

اینم عکس عاشقانه ای امشب...دیگه حرفی برای گفتن ندارم...

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,ساعت 21:59 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

روز اول...

امروز روز اولی بود که با سعید قهر بودم...

همیشه از قهر میترسیدم،هیچوقت جرئت قهر باهاش رو نداشتم...چون میترسیدم هیچوقت پا پیش نذاره برای آشتی...

برای همین حتی لحظه هایی که واقعن دلخور میشدم و حس میکردم قلبم رنجیده چیزی نمیگفتم...اما حالا قهرم...

شاید آخرین باری که قهرکردم قبل تاسیس این وبلاگ بود،اون موقع که هنوز به احساسم نسبت به سعید پی نبرده بودم و اون در تلاش بود تا نظر منو جلب کنه...چه دورانی بود واقعن!

الان تو چه وضعیتی هستم اون موقع چه حالی داشتم!باورتون میشه؟سعید منت منو میکشید...خودم که دیگه باورم نمیشه...!

یکم عصبیم الانه بابت جریان باخت ایران،یکم که نه خیلی...ولی سعی میکنم ذهنمو درگیرش نکنم...خودم کم درگیری دارم این مسی هم شد قوز بالا قوز!

نیمدونم چی بنویسم...ولی یه توصیه بهتون کینم...هیچوقت تو نت به کسی اعتماد نکنین و با کسی دوست نشین(+چی میگی تو؟مگه خودت با سعید تو نت آشنا نشدی؟-اون فرق داره+چه فرقی-فرق داره دیگه به توچه اهه+خره منم من باید بدونم چرا بهش اعتماد کردی-خو دلم گفت همونیه که میخوام اعتماد کردم دیگه+دلت غلط کرد-خفه شو،اصن کی هستی تو؟+خره من عقلتم-برو باو،دروغ میگی،اصن مگه من عقلم دارم؟+عه یعنی من ضایع شدم؟-آره،شیاد دروغگو،گمشو اونور) خوب داشتم میگفتم تو نت به کسی اعتماد نکنین...باو همین دیشب دوتا پسر از من خواستگاری کردن،اون یکی که خیلی آتیشش تند بود،هردو هم علی بودن،شانس منو میبینین؟شنیدین میگن از هرچی بدت بیاد به سرت میاد؟از اسم علیرضا متنفرم اونوقت 5 نفر منو تو این هفته ادد کردم 3 تاشون علیرضا بودن 2تا علی،اه...

خاک تو سرشون،باو شما قیافه منو ببینین در میرین...چیه حرف الکی میزنین عاشقت شدم؟مگه ندیده میشه عاشق شد(+نیست خودت سعیدو بارها ملاقات کردی بعد عاشقش شدی-اه خفه شو اینقد وسط حرف من نپر میزنم تو سرتا)هیچکس این دوره زمونه کسی رو بخاطر سیرتت نمیخواد...سعید چطور با زشتی من سر میکرد و چیزی نمیگفت؟(+توهم زدی؟اونکه همیشه بهت میگفت جوجه اردک زشت – عه آره!راست میگیا،من چرا منظورشو نفهمیدم؟داشت غیر مستقیم میگفت تو زشتی)عجب...

نمیدونم دیگه مغزم کار نمیکنه...چجوری با این حالم برم خاطره بنویسم حالا...

چقد دلم میخواست الان میرفتم لب دریا،از صدای دریا آرامش میگرفتم...چقد دوست داشتم لب دریا عشقم پیشم بود...با هم رو ماسه هادراز میکشیدیم...صدای دریا...آرامش لذت... ای خدا...

اینه سهم من از عشق؟اینکه حسرت به دل بمونم و تو رویاهام با عشقم باشم؟ها...؟

بازم خدایا شکرت حداقل رویاهامو دارم...سعید هنوزم تو رویا مال منه...سعید رویای منه...

نوشته شده در یک شنبه 31 خرداد 1393برچسب:,ساعت 23:2 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

سلام...

خیلی وقت بود پست نذاشته بودم...اما امشب دیگه میذارم...

تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد...حوصله نوشتنش رو ندارم!

فقط بعضیا رو میگم...

قرار گذاشته بودم با خودم اگه شب تولد سعید باهم تلفنی بحرفیم همه چی رو فراموش کنم...ولی نه تنها حرف نزدیم بلکه از اون روز همش دچار بحث و دعوا و ... بودیم...

حتی امتحانی یه هفته با سعید نبودم،اما بازم رفتارش تغییر نکرد...

و این دم آخری که با خاله سعید حرف زدم و همش توی دلمو خالی کرد،نمیدونم چرا اون حرفا رو بهم زد،هرچی گفت من گفتم اشکال نداره اینا که مشکلی نیست مشکلای مالی حل میشه و .... ولی گفت نه برو با سعید نباش،حتی گفتم اگه اینهمه مشکل روحی داره چرا شما که خانوادشی کمکش نکردی؟گفت با خانواده قهره!

وقتی هم که به سعید گفتم عصبی شد و رفت،حتی بهم نگفت حرفای خالش راست بوده یا دروغ...

نمیدونم بخدا دیگه مغزم از کار افتاده...

شاید بهتره طبق پیشنهاد سعید یه ماه نرم سراغش...نمیدونم...

خیلی سختمه خیلی...شاید این بهترین راه باشه که بفهمم دوستم داره یا نه...

کسی که حتی براش مهم نبود بدونه تولدش چی دادم بهش...میخواستم کادو بخرم اما نذاشت و گفت شب تولدم بوسم کن و برام نامه بنویس...نامه نوشتم اما نخوند...سعید اگه این پستو خوندی این آدرس نامه است:

http://s1.picofile.com/file/8124751992/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF.jpg

رمزشم تاریخ تولده...

اینم عکس اون زوجه که دیدمش یاد خودمون افتادم...

http://s1.picofile.com/file/8124751742/%D9%85%D9%86_%D9%88_%D8%AA%D9%88.png

اینم پسوردش همونه...

چقد این روزا حالم خرابه...

"تنهایی یعنی اینکه با آهنگ های امیدجهان هم گریه ات بگیره..."

باورتون نمیشه امروز با آهنگ امیدجهان هم گریه کردم...آهنگی هم که الات تو وبلاگ گذاشتم " زخمی امین حبیبی" امروز عصر کلی باهاش گریه کردم...

تنها چیزی که امروز خوشحالم کرد دیدن امیرحسین بود....بردمش تو ماشین آتش نشانی که تو حیاططمون پارکه...تازه دادن به شورا جای نبود تو حیاط ماست جند روزه...حالا مگه پائین میومد!!

 خدایا من این امیرو خیلی دوس دارم...خودت میدونی...دوتا از این مدل پسرا بهم بده،یه  دونه هم از دخترش بده...قد و هیکلشونم بمن نره مث سعید بشن ترجیحا...راستی ترتیبی بده که بچه هام شبیه باباشون باشن میخوام عاشق بچه هام باشم...قیافه خودمو خیلی دوس ندارم...وووووووووویییییییییی که وقتی بهش فکر میکنم چقد دلم میخواد الان داشتمشون...چقد دلم نینی میخواد...نینی خودم و سعید...بچه من و سعید...یعنی میشه بشه؟

سعید تو هم دوس داری؟نینی میخوای یه تا سه قلو؟یا به قول خودت جوجه؟

آخ چقده دلم میخواست الان اینجا بودی بغلت میکردم لاو میترکوندم...واییییییییی...

باورتون میشه من هنوز تجربه بوس لب نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کاش سعید اینجا بود الانه میبوسیدمش...خیلی میترسم آخرش تو حسرت یه بار بغل کردنش بمونم...

خدایا خودت از دلم خبر داری...میدونی که واقعا دوسش دارم...و حتی اینطور که حس میکنم عاشقشم...ما رو بهم برسون...فقط تو میتونی...

آمین...

 

نوشته شده در جمعه 30 خرداد 1393برچسب:,ساعت 21:49 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

سلاااااااااااام به خودم!

خوبم؟خوشم؟هی شکر خدا بد نیستم!

بعله دیگه...خوش که بگذره معلومه خوشم!

این پست تاریخ مصرف گذشته اس!یعنی دیشب نوشتم ولی نت نداشتم نذاشتم...خخخخخ

دیگه الان میذارمش..

همین دیگه!

.

.

.

.

سلام سلام صدتا سلام!

خبر فوری اینکه دیشب حرفیدیم! و تقریبا میشه گفت همه کدورتها از بین رفت!

البته تقریبا میشه گفت!

اولش سعید انقد سرد بود که ناخودآگاه دلم گرفت...

زدم زیر گریه!

البته سعی کردم سعید نفهمه...یعنی زار نزدم ولی خوب جلو اشکامم نتونستم بگیرم!

بعدش نمیدونم چی شد یهو سعید مهربون شد!من هنوز تو کف یهو مهربون شدنش  هستم؟!!!

نمیدونم دلش بحالم سوخت یا هر چیز دیگه ای...به هر حال مهم اینه که منو بخشید!

دیگه بقیه اشم یه مقدار خصوصیه...نمیشه گفت!

نمیشه که همه همه چیو بدونن!

(آفرین به خودم که اینقده عاقل شدم...کاش قبلنا اینطوری بودم اون گندو نمیزدم!)

ولی خوب...

بیخیال...

دیگه اینکه فصل امتحاناس...نمیرسم پست بذارم...البته مهم هم نیست!

دیگه همین دیگه...کاری باری امری نیست؟

بوس برای سعید...

بای برای شوما...

نوشته شده در سه شنبه 16 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 16:14 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

حس خوب...

 

 

الان حس خیلی خیلی خوبی دارم!

چراشو نمیدونم...اما ظهر حالم اصلا خوب نبود...آخه رفتم آرسی دیدم سعید اومده بوده اونجا حتی استاتوسشم عوض کرده!

نمیدونم چرا بغضم گرفت...شاید چون دوروز بود گریه نکرده بودم گریه ام گرفت!

گریه کردن هم عادتم شده!

چقد قیافه ام عوض شده این روزا...برق چشمام از بین رفته...به قول سما دوستم شبیه فلاکت زده ها شدم!

ظهر یکم موزیک گوش دادم و گریه کردم...اما الان حالم خوبه!

حس میکنم این دعوا هم مثل بقیه دعواها تموم میشه...و همه چی میشه مثل قبل!

نمیدونم چرا حس خوبی دارم...شاید چون الان از عروسی برگشتم!

شاید چون راحیل رو دیدم بعد مدت ها...راحیل قدیمی ترین دوست منه، 64 روز ازم کوچیکتره و از بچگی با هم بزرگ شدیم، هرچند فقط آخر هفته ها همو میدیدیم...این چند سال اخیر هم خیلی خیلی کم همو میدیدیم...امروز راحیل و دیدم...

واقعا ارزش دوستای واقعی چقد بالاست...!

مثلن همین مطهره...یا همون مطی خودمون...همیشه هوامو داره...خیلی زیاد!

نمیدونم چرا،این بشر چرا اینقد بمن اهمیت میده؟نمیدونم...

من به هیچ وجه بهترین دختر روی زمین نیستم،بهترین کارارو براش نمیکنم،اما همیشه سعی میکنه خوشحالم کنه و تو بدترین شرایط هوامو داره حتی وقتایی که از یکی دیگه دلگیرم و سرش داد میکشم و از خودم میرونمش...بازم حواسش بهم هست...

دیروزم یه نقاشی کشید داد بهم که باعث شد بعد مدتها بخندم...

اینه نقاشیش:

http://up3.98ia.com/images/51ngcx0jz6c59z18vp.jpg

 

خخخخخ....مطی میدونه من عاشق سعیدم،راجب سعید چیزی نمیدونه فقط میدونه قدش 188 ، و هی از این بابت مسخره ام میکنه!

این نقاشی رو هم کشیده مثلن منم با سعید! و بچه هامون!

هه...چه خوش خیاله مطی...خبر نداره اوضاع چقد داغونه!

میدونه بین من و سعید یه اتفاقاتی افتاده،میبینه من داغونم...هی بهم امیدواری میده و میگه همه چی درست میشه!

کاش واقعا همه چی درست بشه!

یعنی میشه این نقاشی یه روز بشه واقعیت؟

حالا باز خوبه مطی میدونه من عاشق سعیدیم که 188 سانت قدشه، و نسبت بهش خیلی کوچیکم،اما پارسال که اول بودم و سعید هنوز تو زندگیم نبود سارا هم برام یه نقاشی کشید...یعنی عکس کتابمو ویرایش کرد و تحویلم داد!

اینک نقاشی سارا:

 

سارا که نمیدونست من با سعیدم...اصلن اون موقع سعیدی وجود نداشت...رو چه اساسی چنین حدسی راجب قد من و شوهرم زده بود خدا میداند!

ولی خودمونیما کاش نقاشیا واقعی بشن!

یعنی میشه؟؟

سعیدم میدونم اینارو نمیخونی...ولی هرجای دنیا که هستی بدون دوست دارم و شبا تا به تو فکر نکنم خوابم نمیبره!

دیشبم خوابتو دیدم مث پریشب،خواب پریشبو یادم نیست ولی هرچی بود خواب خوبی نبود چون با ترس از خواب پریدم و نفس نفس میزدم،فقط یادمه راجب تو بود!

خواب دیشب ولی خوب بود...اول صبح یادم بود چی دیدم و الان یادم نیست...هرچی که بود خوب بود!

شبا با یاد تو میخوابم اتوماتیک وار اولین چیزی که اول صبح به ذهنم میرسه تویی!

به یاد تو بیدار میشم و فکرمیکنم امروز چقدر بیشتر از دیروز عاشقتم؟

حتی ظهر هم اگه بخوابم تا بیدار بشم بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم دقیقا خود بخود به سمت پی سی کشیده میشم و میام وبلاگت میام نیمباز ایمیلامو چک میکنم اگه بشه یه سر آرسی هم میام...بلکه ردی از تو ببینم!

حالا فهمیدی چقد داغونتم؟چقد بهت وابسته شدم؟چقد دلبسته اتم؟عشقمو احسامو دوست داشتنمو درک میکنی سعید؟

و در پایان این موزیک رو میذارم تو وبم...

یعنی بازم میشه بشی مثل قدیما و

رو هم نداشته باشیم هیچ حسی بدی ما

توی مشکلاتم بکنی منو آروم

با وجودت به زندگیم بدی سر و سامون

طاقت نداشته باشی ببینی منو داغون

ناراحت شی اگه باز ببینی منو با اون

با من سر چیزای بی مورد دعوا کنی

حساب منو بازم از بقیه سوا کنی

هرجایی که رفتم ،یا هستم ، باشی

توی مشکلاتم عصای دستم باشی

یا با گفتن حرفایی که دلنشینن

نذاری که کشتیای من به گل بشینن

میدونم بهتر از همه صدامو میشنوی

خوب به تو محتاجم چرا دلمو میشکنی؟؟؟

کمکم کن که خیلی دلم تنگ واسه ،تو

بیا به زندگی من بده رنگ تازه

قلبم میمیره بی تو ، گریه ام میگیره بی تو ، سردن دستای من هردم

غم های من بیشتر میشه بی تو عشق من ، آخ اگه میشد بشی مال من

میذاشتمت رو چشم عشقم آخ اگه میشدی مال من

اگه هنوزم تو یکم دوسم داری پس ، بیا واسه تو ، تو قلب من یه جایی هست

بیا با من بمون که دیگه بی آزارم ، بیشتر از هرکسی الان به تو نیاز دارم

.

.

.

.

.

.

.

یعنی میشه سعید؟

 

 

خدایا....این روزا خودمو بیشتر از همیشه به تو نزدیک حس میکنم...عجیب حس میکنم هوامو داری...خودت منو به عشقم برسون...آمین!

نوشته شده در پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 20:58 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

فرصت دوباره...

سلام به همگی...

باید بگم دعاهام تا حدودی مستجاب شدن!

سعید بهم یه فرصت دوباره داد...که بهش ثابت کنم اشتباهمو دوباره تکرار نمیکنم...

الانم در وضع نقاحت به سرم میبرم...

میدونم باید خوشحال باشما...ولی نمیدونم چرا اونقدرا هم خوشحال نیستم...

سعید یه جورایی سرد شده...حس میکنم به زور منو تحمل میکنه!

میدونم نباید فکرای بد بکنم...ولی فکر اینکه دیگه هیچوقت مثل قبل نشه مثل خوره افتاده بجونم...

میترسم....میترسم روز به روز سردتر و سردتر بشیم و در نهایت نتونیم همو تحمل کنیم و اینبار توافقی از هم جدا بشیم...

تمام ترس این روزهام شده همین...

کاش سعیدم بگه همه چی درست میشه...کاش بگه حمایتشو ازم قطع نمیکنه...کاش...

وقتی پستای این وبو میخونم میبینم که خیلی به سعید ظلم کردم...چون فقط روزایی که قهر بودیم و گله داشتم ازش اومدم پست گذاشتم...بجاش اینکه اینجا بشه صندوقچه خاطرات خوبمون،شده یه نقظه سیاه تو رابطمون!

7 ماهه که با سعیدم...تمام این هقت ماه صمیمانه با هم بودیم و عاقلانه عاشقش شدم و عاشقانه با هم روزا رو سپری کردیم تا روز وصال برسه...اما تو این هفت ماه اندک روزای بدی داشتیم که همشون جمع شده تو این وبلاگ!

واسه همینه که میگم به سعید طلم کردم...چون کسی که بیاد این وبو بخونه فک میکنه سعید همیشه اینجوریه!

کاش روزایی که از عشق سعید سرمست بودم هم پست میذاشتم...روزایی که خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم...کاش بجای دعوا و قهر خاطرات شبایی که تا صبح با سعید لاو میترکوندیم رو مینوشتم...کاش بجای نوشتن از گریه ها و اشک ها از روزای خوبی مینوشتم که سعید منو در حد مرگ میخندوند...نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره...در بدترین شرایط روحی خودش باز هم هوای منو داشت...

حالا فهمیدین سعیدم چه جیگریه؟بهم حق بدین عاشقش باشم....

اگه گاهی بهم سخت میگیره،بخاطر خودمه...

آخه اگه منو ول کنن یه سره میچسبم بهش بیخیال درس و زندگیم میشم...پس لازمه که سعید جلومو بگیره!

امروز بر خلاف همیشه که نظرات وبو پاک میکردم اومدم همه رو تائید کردم،حتی نظرای خصوصی رو...بعدن دیدم ای وای!اینا چیه تائید کردم؟

و بدتر اینکه نظرای خصوصی رو نمیدونم چجوری میشه حذف کرد!آخه همینکه تائیدشون کردی محو میشن از جلو چشات!

اینم واسه این نوشتم تا کسایی که اینارو میخونن و نظر میدن فک نکنن سعید پسر بدیه...سعیدمن خیلیم خوبه...مقصر منم که حرصشو در میارم...طفلی کچلی گرفته از دستم!خخخخخ

سعیدم یه دنیا بوس و بغل برات...35 شبه نصفه شب حرف نزدیم...دلم برای شبایی که یواشکی میحرفیدیم تنگ شده...دلم برای تو هم تنگ شده...

خدایا...حالمو میبینی...از دردمم خبر داری...میدونی که دردم سعیده درمانشم سعیده...خودت هرچه به صلاحمونه برامون مقدر کن...آمین...

 

نوشته شده در یک شنبه 31 فروردين 1388برچسب:,ساعت 18:56 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

احمقانه خوشبین باش...

اولین باری که این جمله رو شنیدم خندیدم...و به کسایی که این جمله رو بارو دارن غبطه خوردم...گفتم خوش بحال اونایی که اینجورین...حتی تو بدترین شرایط  هم نقطه روشنایی رو میبینن و نا امید نمیشن...

نا امیدی گناه کبیره است...

حالا دیگه غبطه نمیخورم...چون خودمم از همونام!احمقانه خوشبینم...خوش بینم به زندگیم...خوش بینم به اینکه سعید منو میبخشه و دوباره همه چی از نو شروع میشه...حتی قشنگ تر و عاشقانه تر از قبل....

4 روزه که به سعیدم اس ندادم...خودمو نگه داشتم...تا تنها باشه...میخوام خودش تصمیمشو بگیره...اگه منو خواست که طبق قول و عهدم تا آخر عمر باهاش میمونم...بی نهایت وفادار تر از قبل...و با ذهن زخم خورده ای که از قبل هوشیار تر شده،با فکری که از قبل بزرگتر شده...و دلی که از قبل عاشق تره...

عشق...چه کلمه مقدسی...یادمه اولین باری که با سعید حرف میزدم تو ذهنمم نمیگنجید یه روزی این مرد جذاب و خودشیفته ، که به اندازه من یا شایدم بیشتر مغروره بشه عشقم...افسوس که عشقم رو خیلی دیر کشف کردم...خیلی دیر...

درست وقتی فهمیدم عاشق سعیدم بودم که اونو از دست دادم...بدون اینکه حتی فرصت ابراز عشقم رو داشته باشم...بدون اینکه از اینکه یکی رو عشقم بدونم و از بودن باهاش لذت ببرم عاشق شدم...وقتی عشقمو فهمیدم که دیگه همه چی تموم شده بود...

سعید داشت ازم جدا میشد...مقصر خودم بودم...حماقت کرده بودم...اونم نتونست منو ببخشه...

اما نه...هنوز هیچی تموم نشده...هروقت به پایان فکر میکنم این صدا تو ذهنم میپیچه: " نا امیدی گناه کبیره است"

پس من ناامید نمیشم...امیدوارم به روزی که دستای عشقم تو دستم باشه...و از گرمای دستم تنش گر بگیره...مطمئنم روزی میرسه که عشقم رو محکم بغل میکنم و طوری به خودم فشارش میدم که تو هم حل بشیم...و بوسه های داغ عاشقانه ای که بعدش بینمون رد و بدل میشه و از خود بیخودمون میکنه...روز وصال در راهه...من حتما به عشقم میرسم...

آره...من یه دختر قوی ام که کنار نمیکشم...به هرقیمتی که شده برای رسیدن به عشقم میجنگم...قشنگی عشق به همینه...

شاید سعید این  حرفامو هیچوقت نخونه...اما هروقت خوند بدونه که عشق منه و امیدمه برای زندگی...نه...من از عشق و امیدم نمیگذرم...

ازم خواستی عاقلانه عاشقت بشم...حالا ببین چی به روزم آوردی؟

اونقد غرق تو عشقت شدم که دیگه خودمو زندگیمو فراموش کردم...همه کارایی که میکنم برای اینه که به برسم...

درسامو میخونم...چون تو ازم خواستی...گفتی برای رسیدن به هم باید درسامو بخونم...گفتی "جایزه این مدت تلاشت میشه سعید جونت برای همیشه"....این حرفتو یادته؟

تنها هدفم تو زندگی تویی...و میدونم بهت میرسم...آره...من احمقانه خوش بینم...

 

نوشته شده در جمعه 29 فروردين 1393برچسب:,ساعت 16:3 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

امروز رفتم پی امایی که دوهفته پیش به مریم داده بودمو خوندم...همون موقع ک بزرگتریت اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم...که فک کردم سعید بهم خیانت کرده و حرفای اون مریم بووووووووق(اینجا هر فوحشی دوس دارین بذارین) رو باور کردم...

البته همشو نخوندم....نصفشو که خوندم صفحه رو بستم...از خودم بدم اومد...من چیکار کردم؟

چرا اینکارو کردم؟حتی اگه سعید واقعا هم بهم خیانت کرده بود من حق چنین کاری رو نداشتم...چرا حماقت کردم و چیزای خصوصی که فقط بین خودمون بود رو به اون گفتم؟؟اونم به کی؟؟به مریم..یه که عوضی دروغگوئه...خدایا من چقد حماقت کردم؟وای خدا من چقدر خر بودم که به سعیدم بی اعتماد شدم...

واقعا سعید حق داره منو نبخشه....خودم که خودمو نمیبخشم...سعید راست میگفت....این اشتباه قابل بخشش نیست...

اما کاش منو ببخشه...میدونم سعیدم قلبش بزرگتر از ایناست و میتونه منو ببخشه...هرچند لایق این بخشش نیستم...

اما بخدا قسم حماقت کردم...ترسیدم....اشتباه کردم...کاش منو ببخشه...بخدا دیگه حواسم جمع جمعه...از سعید فقط یه فرصت دیگه میخوام...ازش میخوام این یه بار منو ببخشه...اگه بازم خطا کردم و اشتباهی ازم سر زد هرکاری دوست داره باهام بکنه...

اما این یه بار منو ببخشه...بخدا من پشیمونم...خدایا تو که همه بنده های خطاکارت رو میبخشی و توبه اشون رو میپذیری و بهشون فرصت جبران میدی...خدایا ازت میخوام سعیدم منو ببخشه...خودت شاهد پشیمونیم،گریه هام،زجه زدنام بودی...من اون لحظه که داشتم این جرم رو مرتکب میشدم به هیچی فکر میکردم...خون جلوی چشمامو گرفته بود....حماقت کورم کرده بود...

سعیدم منو میبخشی؟؟میدونم لیاقت بخششت رو ندارم....میدونم خیلی زیاده خواهیه که ازت بخوام منو ببخشی...اما منو ببخش...بخدا پشیمونم...تو عمرم مردی به پاکی تو ندیدم...وای خدا من چطور به تو شک کردم؟من چقد احمق بودم که نسبت به تو بی اعتماد شدم...کاش منو ببخشی...کاش...

 

حتی امام علی به مالک اشتر میگه :" ای مالک اشتر ، اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی ، فردا به آن چشم به او نگاه نکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی"

سعید من از ته دلم توبه کردم...میدونم خیانتی که به تو کردم گناه محسوب میشه...از خدا خواستم منو ببخشه...از تو هم میخوام منو ببخشی....فقط یه فرصت دوباره بهم بده...اگه نتونستم راضیت کنم اونوقت تنهام بذار...

پشیمونم که وقتی عصبی بودم ، به جای فکر کردن به حرفای صادقانه تو ، رفتم حرفای یه عوضی رو شنیدم که حتی ارزش عوضی بودن رو هم نداشت...من عصبی بودم اون موقع...و کاری کردم که بایدم بابتش پشیمون باشم...

همیشه با من بودی و تو غم و شادی هام شریک...با اینکه میتونستی با خیلی بهتر از من باشی...اما با من بودی....من چطور عشق تورو نفهمیدم؟حق داری که منو نبخشی...واقعا حق داری...

این دیگه تصمیم خودته...میخوای منو ببخش نخواستی هم نه...اما خواهشا منو ببخش...من بدون تو میمیرم...مردن میدونی یعنی چی؟

الانم به امید بخشش توئه که زندم...اگه منو بخشیدی که مثل قبل ، خوب و خوش با هم زندگی میکنیم و به امید خدا دوسال دیگه مال هم میشیم...با این تفاوت که تو این دوسال ذره ای به عشقت شک نخواهم کرد و فریب نیرنگ بدخواها رو نخواهم خورد...

اگرم منو نبخشیدی...میرم...تا راحت شی از دستم...هم از پیش تو میرم...هم از این دنیایی که بدون تو برام بی ارزشه...

وقتی وارد زندگیم شدی که هیچ امیدی به ادامه نداشتم،میخواستم خودکشی کنم اما...با اومدن تو قلبم آروم شد...حالا که داری خودتو ازم میگیری...دیگه واسه چی زنده باشم؟این زنده بودن چه ارزشی داری؟وقتی اونی که میخوامش دست رد زده به سینه خطاکارم؟

کاش منو ببخشی....کاش...

تنها امیدم خودتی...

عشقمو ، امیدمو ، زندگیمو ازم نگیر...

تنهام نذار...

عشق من...

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:,ساعت 18:3 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

هعی خدا...امروز سحر بیدارنشدم!موبایل که قرار بود زنگ بخوره بیدارم کنه نفصه شب خاموش شده انگار...دیگه هم نزنگید!حالا صبح ساعت 6:25 مامی از خواب پا شده دیده من خوابم هنوز،زودی بیدارم کرد،رب ساعت بعد هم سرویس میومد دنبالم!از بدشانسی لباسامم شسته بودم تو حیاط رو بند بود،تندی اتو کردم و پوشیدم و دوئیدم سرخیابون...

صبحانه هم نخوردم...روز قبلشم که چیزی نخورده بودم...با این حال با همون وضع تصمیم گرفتم چیزی نخورمو روزمو بگیرم...

تو مدرسه زنگ آخر نیم ساعتی خوابیدم...بعدشم رفتم نمونه رشد چون ددی خیلی دیر اومد دنبالم رفتم تو نمازخونه دراز کشیدم...بدجور هوش زولبیا بامیه کرده بودم،امروزم سه شنبه بود میدونستم قنادی پاک سه شنبه ها زولبیا بامیه داره،ددی رو راضی کردم تو راه بریم اونجا،رفتم ولی زولبیا بامیه نداشت!دیگه رفتم طبقه دومش یه کیلو نون خامه ای گرفتم حداقل!

وقتی رسیدیم خونه ساعت 3 بود،با بیحالی که هر لحظه ممکن بود بیفتم رو زمین رفتم حموم،حدود 5 بود که دیگه رفتم خوابیدم بعد با صدای اذون بیدارشدم،رفتم دوتا نون خامه ای خوردم با دو لیوان آب که باعث شد حالم خیلی بد بشه!

بعدشم یکم چرخ زدم و اینا !الانم بهتر شدم اومدم این پستو بذارم...چون واقعا برام مهمه چی میشه عاقبت این ماجرا...حتی به بچه های کلاسم گفتم یه کیو دوست دارم الان ممکنه از هم جدابشیم،دعاکنید این اتفاق نیفته،اگه آشتی کردیم همتون بستنی مهمون من!دیوونه ها میگفتن خوب بریم سر نماز دعا کنیم خدایا بی اف مرضیه رو بهش برگردون!گفتم بی اف نه بگین نیمه گمشده بهتره!گفتن اگه نیمه گمشده ات اینی که فکر میکنی نباشه چی؟منم جوابشونو ندادم...

اگه نیمه گمشده ام سعید نباشه چی؟پس بیچاره نیمه گمشده واقعیم!چون همیشه تنها میمونه من بعد سعید حاضرنیستم برم با کسی...وقتی کسی که اینقد خوب به نظر میرسید داره اینجوری باهام میکنه،وای بحال بقیه!

خدایا خودت میدونی دعام چیه!ازت میخوام مستجابشون کنی...میدونم اونقد بنده ی خوبی نبودم که هرچی بخوام بهم بدی اما...خودت میدونی اگه گناهی مرتکب شدم بخاطر درخواست خود سعید بوده!پس خودت یه جوری حلش کن!

قربون اوس کریمم هستیم!دم شما گرم!

امروز بعد حدود دو هفته اولین روزی بود که گریه نمیکردم...

 

اینم شعری که از ته دل تقدیمش میکنم به عشقم...کاش بیاد و این پستو بخونه و بفهمه حالمو :

لینک دانلود : downloadSamira - kashka tafahmi - sharji.com

اینم متن با ترجمه!

کاشکَ تَفهمی که چکَ دوستت اُمهَستِن خوشگلُم،وا دوری خُو تو نادونی،چه ایکِشیدِن ای دلُم...

کاشکی میفهمیدی که چقد دوستت دارم خوشگل من،با دوریت تو نمیدونی که چی کشیده این دلم...

کاشکَ تَفَهمی عاشقُم،ایتوُکا وا مِه تَنَکِه،مثل یه مرغ دل تِرَک،اَ قلب مِه رد تَنَکِه...

کاشکی میفهمیدی عاشقم،با من اینجوری نمیکردی!مثل یه مرغ وحشت زده از قلبم نمیگذشتی...

خیالُم هَستَری یه روز،اما پر ادزَه از بَرُم،تو ساده اِدبُری اَمِه،اما مِه عاشق هَستَرُم...

خیالم بودی یه روز،اما پر زدی از کنام،تو ساده از من بریدی اما من عاشق بودم...

کاشکَ مثل یه ترانَه،زمزمه ی لوُوِت مَبو،یا مثل یاد و خاطرَه،خیال هر شوُوِت مَبو...

کاشکی مثل یه ترانه زمزمه لبات میشدم،یا مثل یاد و خاطره خیال هر شبت میشدم...

مَواتن از خدا هَمی،که اگه تو لایق بُدونی،وا ای زخمیِ مِه،همیشه عاشق بُموُنی

میخوام از خدا همینو،که اگه تو لایق بدونی،با این دل زخمی من،همیشه عاشق بمونی

بِی تو فراموش ناکُنُم...مثل همیشه تا ابد،تَواتِن با مِه خوب بَشی،اِدناوا با مِه بَش تو بد...

تورو فراموش نمیکنم،مثل همیشه تا ابد،اگه میخوای با من خوب بشی،اگه نمیخوای هم با من بد باش!

کاشکَ تَفَهمی که دِلوُم بِی تو نَغارِن همیشَه،ای دل پر غصه ی مِن،که بی قرارِن همیشَه

کاشکی میفهمیدی که دلم برای تو همیشه گریانه،این دل پرغصه ی منه که بی قراره همیشه

کاشکَ تَفهمی که چکَ دوستت اُمهَستِن خوشگلُم،وا دوری خُو تو نادونی،چه ایکِشیدِن ای دلُم...

کاشکی میفهمیدی که چقد دوستت دارم خوشگل من،با دوریت تو نمیدونی که چی کشیده این دلم...

خیالُم هَستَری یه روز،اما پر ادزَه از بَرُم،تو ساده اِدبُری اَمِه،اما مِه عاشق هَستَرُم...

خیالم بودی یه روز،اما پر زدی از کنام،تو ساده از من بریدی اما من عاشق بودم...

و واقعا قشنگ ترین قسمت شعر همینجاست که میگه:

بِی تو فراموش ناکُنُم...مثل همیشه تا ابد،تَواتِن با مِه خوب بَشی،اِدناوا با مِه بَش تو بد...

تورو فراموش نمیکنم،مثل همیشه تا ابد،اگه میخوای با من خوب بشی،اگه نمیخوای هم با من بد باش!

 

 

و اما سعیدم...که دیروز بهم گفتی من روانیم!امروز تو وبت یه نظرو تائید کردی اینو نوشتی در جواب!

"و اینکه میگین از یه آدم عاقل و بالغ بعیده، من هم موافقم اما قطعا این برای

همه اثبات شده ، آدم یا باید عاقل باشه یا عاقل، یا باید عاقل بود و هرگز عاشق نشد

یا اینکه عاشق شد و دور عقل و منطق رو خط کشید چون این دوتا باهم نمیشن"

 

میدونی که جرم منم عاشقیه....پس چطور میخوای عاقل باشم و عاشق!نمیشه که!

عشق تو روانیم کرده!میفهمی این حرفم یعنی چی؟

نوشته شده در سه شنبه 26 فروردين 1393برچسب:,ساعت 21:58 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

امروز تا دلتون بخواد گریه کردم...هنوز ماجرای دعوای عید به پایان نرسیده...

من که دیگه رسما دارم کم میارم،سعید وحشتناک شده...منو از لیست نمیبازش پاک کرده،جواب اسامو نمیده،وقتی هم که میزنگم فوحشم میده و میگه مزاحم نشو!

بهم میگه خودتو بهم نچسبون!عه عه عه!

آقا سعید داشتیم؟من خودمو به تو میچسبونم؟یادت رفته کارای خودتو؟یادت رفته چقدر دوستم داشتی؟اون موقع ها که فقط از شنبه تا 3 شنبه روشن بودم و هردفعه که میحرفیدیم کلی گله میکردی که دلتنگم میشی و سعی کنم حداقل روزی یه بار بهت اس بدم؟

حالا من خودمو به تو میچسبوندم؟نامرد انصافت کجاست؟

هر گلایه ای میخوای بکن

نگو من دوست نداشتم

با تو بد کردم ولی گلم جز تو هیچ کسو نداشتم

جز تو هیچ کسو نداشتم

انصافت کجاست مگه من دوستت نداشتم

انصافت کجاست واسه تو چی کم گذاشتم

انصافت کجاست خدا رو قسم نخور

انصافت کجاست

خواستم فراموشت کنم دلم نیومد

خواستم تو غصه دار نشی سرم اومد

بی تو میمردم ولی به روت نیاوردم

تا اینجاشم معجزه بود دووم اوردم

تا اینجاشم معجزه بود دووم اوردم

انصافت کجاست مگه من دوستت نداشتم

انصافت کجاست واسه تو چی کم گذاشتم

انصافت کجاست خدا رو قسم نخور

انصافت کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

.

.

.

این چند روزه واقعا منتشو کشیدم،منی که از غرور خورشیدم جلوم زانو میزد،عشق بلایی به سرم آورد که در برابر یه مرد،(موجوداتی که زمانی به نظرم ارزش جواب سلامم نداشتن!) این چنین زانو بزنم...

اما باور کنین نمیتونم...سعید همه چیزمه...نفسمه...عشقمه...بخدا بدون اون نمیتونم!اصلن مگه این دل میتونه جز سعید عاشق کسی باشه؟اصن مگه دلم با نبودش زنده میمونه؟

دلی که بی تو بتونه دل باشه...

بخدا بهتره زیر گل باشه!

امروزم بعد کلی فوحش خوردن از عشقم بهش گفتم یه هفته بهش فرصت میدم تا فکراشو بکنه،بلکه عصبانتیش بخوابه...بلکه رفتارش درست شه!

امشب شب مهتابه...یاد شبای مهتابی خوبی که با هم داشتیم بخیر....هعی خدا...چقد به این چیزا که فکر میکنم دلم میگیره و بی اختیار اشک از چشمام جاری میشه....

امشب به بر من است آن مایه ناز

یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب، با من بیچاره بساز

امشب شب مهتابه حبیبم را می خوام(2)

حبیبم اگر خوابه طبیبم را می خوام(2)

گویید فلانی آمده

آن یا جانی آمده

مست است و هشیارش کنید

خواب است و بیدارش کنید

آمده حال تو، احوال تو

سیه خال تو، سفید روی تو

ببیند برود

امشب شبه مهتابه

حبیبم رو می خوام

حبیبم اگر خوابه

طبیبم رو می خوام

خواب است و بیدارش کنید

مست است و هوشیارش کنید

گویی فلونی اومده

اون یار جونی اومده

اومده حالتو احوالتو

سپید روی تو سیه موی تو

ببیند برود

امشب شبه مهتابه

حبیبم رو می خوام

حبیبم اگر خوابه

طبیبم رو می خوام

امشب شب مهتابه...سعیدم رو میخوام...سعیدم اگر خوابه...هعی خدا...دلم داره میمیره از غصه!

کلی هم نذر کردم تا دوباره آشتی کنیم،فردا هم قراره روزه بگیرم،امروزم هیچی نخوردم ساعت 8 شب که یه لیوان آب خوردم قشنگ حس کردم که تو معده ام جز آبی که الان خوردم و ریخت توش هیچی نیست!

حالا ساعت گذاشتم فردا 2 صبح بیدارشم بخورم!درسامم بخونم!

امشب خیلی زود میخوابم...خستم خوب!

شب بخیر...بای...

 

نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1393برچسب:,ساعت 22:26 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

چهار روز گذشت،به همین راحتی...

4 روزه که سعیدم دیگه مال من نیست...

دیگه ندارمش...

ای خدا....

چرا غم من پایانی نداره؟؟

خدایا دردمو میبینی؟

اول امسال عهد کردم که تو این یک سال حتی اگه بزرگترین مصیبت ها رو دیدمم گریه نکنم....

کاش چنین عهدی نمیکردم...

امسال هوای دلم خیلی ابریه....

اگه جلوی خودمو نگیرم مطمئنا شب تا صبح صبح تا شب گریه میکنم...

حدود 3 کیلو وزن کم کردم این چند روزه...

اینم از عید ما!

هعی خدا...

راضیم به رضای تو...

حداقل خوشحالم که سعیدم سالمه و نفس میکشه...

ناراحت نیستم از اینکه نفساش واسه یکی دیگه است....

چون دوسش دارم...

بی نهایت...

ادعای عاشقی نمیکنم...چون نمیدونم عاشقی دقیقن چه مدلیه؟

ولی میدونم فرق بین عشق و دوست داشتن خیانته...

تو دوست داشتن خیانت هست ولی توی عشق نیست...

همونطور که ما خدا رو دوست داریم ولی باز گناه میکنیم،گناه کردن یه جور خیانته به خدا...درسته دیگه؟

ولی اگه عاشق خدا بودیم هیچوقت خیانت نمیکردیم بهش...هیچوقت مرکب گناه نمیشدیم...

خدایا خودت سعیدمو در پناه خودت حفظ کن....

آمین...

 

این عکسم دیدم دلم هوس کرد...

خو منم بوس دوس دارم دیگه!

هیچوقت هم نمیتونم جز سعیدم کسیو اینجوری عاشقانه ببوسم...

یعنی تا حالا بهش فکر نکردم که ببینم میتونم یا نه! همون بهتر که فکر نکنم!

 

نوشته شده در شنبه 9 فروردين 1393برچسب:,ساعت 20:52 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

سلام به همگی...خوبین؟خوشین؟

ما که خوبیم...

خیلی وقت بود پست نذاشته بودم،نت نداشتم خوب!ولی حالا دوباره برگشتم...

تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد،حالا تعریف میکنم براتون...

اول از ولنتاین شروع میکنم،اولین ولنتاین عمرم که تنها نبودم و به قولی یکیو داشتم که بهش تبریک بگم...

خدایی عجب ولنتاینی بود،هم شب جمعه بود،هم ولنتاین و هم شب مهتاب...

چقد دلم میخواست برم لب دریا...البته تنها نه ها!دو تایی من و عشقم...

پارسالم ولنتاین رفتیم ساحل...یادش بخیر چقد با بچه های همکلاسیم شیطنت کردیم و خندیدیم...ولی راستشو بخواین من ته دلم به همه زوج هایی که عاشقونه اونجا دست تو دست هم با هم قدم میزدن حسودیم شد...منم دلم خواست....

اما امسال،قرار بود شب با سعید بحرفیم...که هرچی زنگیدم و اس دادم ج نداد!نگوووو آقا داشتن خواب هفت ملکه رو میدیدن...

و فرداش هم ک اون اتفاق وحشتناک افتاد....حادثه ای که باعث شد سه هفته زندگی به کامم جهنم بشه...

از جزئیتاش چیزی بهتون نمیگم،فقط اینو بدونین که واقعا سخت گذشت...سعیدو نمیدونم ولی من که واقعا عذاب کشیدم...

اما خوب خداروشکر همه چی حل شد...

سال داره نو میشه و منم میخوام با سال نو بشم...

امسال سال خیلی بدی رو گذروندم...اتفاقای خیلی بدی افتاد برام....کاش هرچه زودتر تموم بشه...

اول که از پاتوق همیشگیم وب سایتی که سه سال از عمرمو تو اون گذروندم اخراج شدم...اونم از مدیرمون که سر یه لج و لج بازی منو از مدرسه تیزهوشان،جایی که بهش تعلق داشتم اخراج کرد...بعدش هم سرقت باسکول،بعد از یکی دوماه دوباره تموم دستگاهای باسکول سوخت و شد ضرر رو ضرر...بعدش هم مرگ دوستم منیژه....حالا هم که ورشکستگی کامل بابام...

اما با همه اینا من امیدمو از دست ندادم،من خوشبختم،سایه پدر و مادر بالای سرمه،جثه ریزی دارم ولی سالم و قوی ام،خرده هوشی هم دارم...و مهم تر از همه اینکه یکیو دارم که از ته دل دوسش دارم و اونم منو دوست داره...دیگه از خدا چی میخوام؟؟

سال داره تموم میشه و من هنوز تو حسرت گرفتن دستای عشقمم...ولی غمی نیست...روز وصال نزدیکه....خیلی نزدیک...

اینم برا سعیدم که بدونه دوسش دارم...البته فک کنم تا الان دیگه فهمیده باشه!خخخ

امسالم مثل هر سال بدون تو تموم شد

امسالم گذشت و باز مثل هر سال حروم شد

امسالم مثل هر سال نیومدی تو پیشم

کم کم دارم از دوریت دیگه افسرده میشم

خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم

تو کنج اتاقم هی عکساتو ببینم

خسته شدم و میخوام یادم بره هستم

من از همه ی دنیا دلگیرمو خستم

این عیدو نمیخوام من عیدی ندارم

این عید واسه من روز عذابه

عیدم مثل هر روز هر روز مثل دیروز

من حال دلم خیلی خرابه

احساس میکنم دارم دق میکنم اینجا

این خونه یه زندونه این خونه و هر جا

هر جا که نشونی از تو اونجا نباشه

دق مرگ شدمو میخوام این دنیا نباشه

احساس میکنم دیگه هیچ راهی ندارم

من موندمو تنهایی با این دل زارم

میسوزمو می سازم من هیچی نمیگم

اما عزیزم عیدو تبریک به تو میگم

این عیدو نمیخوام من عیدی ندارم

این عید واسه من روز عذابه

عیدم مثل هر روز هر روز مثل دیروز

من حال دلم خیلی خرابه...

نوشته شده در پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:4 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

خیلی وقت بود پست نذاشته بودم...چراشو نمیدونم....ولی امشب از روی بیکاری پست میذارم!

نمیدونمم چی باید بنویسم...فقط اینو بدونین که همه چی خوب و خوشه....هفته ای یکبار با سعید میحرفم....گه گاهی بهش اس میدم و وقتایی هم که میتونیم تو نیمباز میچتیم...

تا به اینجاش که همه چی خوب پیش رفته....اما اینی که آینده چی برامون رقم زده مشخص نیست...

میدونین راستش من بیشترین دغدغه رو از این دارم که نکنه تو این مدت طولانی که باید منتظر جور شدن شرایط باشیم از هم دلزده بشیم...من که از خودم مطمئنم ولی میترسم سعید نتونه تحمل کنه...

خوب راستش خیلی سخته تحمل این سه سال....

اما به امید خدا همه چی خوب پیش میره...این سه سالم میگذره...مگه چقده اصن؟؟ یه کم بیشتر از 1000 روز.....

واو....هزار روز....تو فکرم یه روزشمار درست کنم بزنم به دیوار بالای سرم...هرشب قبل خواب یک روز رو تیک بزنم....باحال میشه!

مرمر طاقت بیار فقط 1000 روز دیگه مونده تا حس کردن گرمی آغوش سعید....فقط 1000 روز دیگه تا چشیدن طعم لباش.....هومممممم....دلم خواست!

خدا بهم صبر بده.....یعنی به هر دومون صبر بده....آمین!

یه سر برم وبلاگ سعید....وبلاگ قبلیه خودمم 32 روزه آپ نشده....حوصله اشو ندارم البته!

ولی قبلش حتمن یه سر برم وبلاگ همزاد خودم و سعید : http://saidamore.blogfa.com/

یه مرضیه و سعید دیگه....که عاشق همن...منتهی با این تفاوت که اونا با همن نه در حسرت هم!

ولی خوب ما هم 1000 روز دیگه بهم میرسیم....یعنی حتمن باید برسیم...پس غمی نیست...

بوس برای سعید...بای....

 

 p7229s8pggbu0606a4t.jpg

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:,ساعت 19:23 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

چند وقتی بود ک پست نذاشته بودم...یکم درگیر بودم...حال نداشتم راستش....موقع امتحانامم بود...درسته درس نمیخوندم ولی خوب نمیشد بیای پای پی سی...

چند وقیته همه چیز خوب و خوشه...سعید کمتر اذیتم میکنه...منم کمتر میپیچم به پر و بالش...

هعی خدا...خدا کنه تا تهش همه چی خوب پیش بره...یعنی تا وقتی بهم میرسیم...حدود سه سال دیگه....

گذروندن این سه سال هم خودش عالمی داره...بعدش میشه خاطره...کلی خاطره شیرین و دوست داشتنی که بعدها با سعید میشینیم خاطره هامونو تعریف میکنیم و میخندیم...

این آهنگو خیلی وقته به عشق سعد گوش میدم...ولی هیچوقت به سعید ندادمش...چون بندریه و شاید همه مفهموشو نفهمه..از طرفی مخاطبش زنه نه مرد...پس در واقع سعدی باید اینو بده به من....ولی چون خیلی دوسش داشتم کل متنشو نوشتم با ترجمه! شعر خیلی قشنگیه ولی خیلی خوب خونده نشده...باید بیشتر روش کار میشد! حالا بیخیال...میذارمش برای سعید....که بدونه با ذره ذره وجودم دوسش دارم...با تمام وجود میپرستمش....حتی انتظار برای رسیدن به اون هم برام لذت بخشه....بوس بوس سعید جووونم....

اینم لینک دانلود : چن وقت دگه

 

 

متن شعره رو مشکی میذارم...ترجمه ها رو آبی میکنم...

 

چَن وَقت دِگُه پنج شنبه جمعـَه

چند وقت دیگه پنج شنبه جمعه

فرصت اَبو تا بیام کنارت

فرصت میشه که بیام پیش تو

تو دیر بُکـُـنی مِه توی گرما

تو دیر کرده باشی و من توی گرما

منتظر بُومُونُوم بی قرارت

با بی قراری منتظرت بمونم

چن وقت دِگـَه بِگـَه تو چَن وقت

چند وقت دیگه ، تو بگو چند وقت؟؟

اَگذَرِه اَرِیت ای روزُون سخت

این روزای سخت میگذره و میره...

چَن وقت دِگـَه ما زیر یَک سقف

چند وقت دیگه من و تو با هم زیر یه سقف با همیم

از هم دِگـَه حتی ناگِریم رو

از هم دیگه حتی خجالت نمیکشیم

گـَردُونُوم اَبوسی و اَگِی که

تو گردن منو می بوسی و میگی که:

مِه خوشُم اَتا خیلی از ای بو

من از بوی گردنت خیلی خوشم میاد...

قبل از ای که اَفتـُو بِزَنه سر

قبل از این که آفتاب طلوع کنه

سر خُو انُوسی رو سینه ی مِه

سرت رو میذاری رو سینه ی من

آهسته اَگِی اَبـَخشی اَمروز

آهسته میگی ببخشید که امروز

دیر هُندُم و بِی تو مَعطل اُمکِه

دیر اومدم و معطلت کردم

چن وقت دِگـَه بِگـَه تو چَن وقت

چند وقت دیگه ، تو بگو چند وقت؟؟

اَگذَرِه اَرِیت ای روزُون سخت

این روزای سخت میگذره و میره...

چن وقت دِگـَه مِه وقت رفتِن

چند وقت دیگه من وقت رفتن

عَمدَن اَنـُوسُوم عطر خودُوم جا

عمدا عطر خودم رو جا میذارم...

تا وقتی که اِدفهمی بگم بِیت

تا وقتی که فهمیدی بهت بگم

مِه کنارتَم نَهِی تو تنها

تو تنها نیستی من کنارتم

چن وقت دِگـَه بِگـَه تو چَن وقت

چند وقت دیگه ، تو بگو چند وقت؟؟

اَگذَرِه اَرِیت ای روزُون سخت

این روزای سخت میگذره و میره...

 

 

...::: هـرمزگانـی دات نـت :::...

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 30 دی 1392برچسب:,ساعت 18:41 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

این پست رو دیشب قبل خواب باید میذاشتم...ولی حال نداشتم بیام پی سی رو روشن کنم نت رو وصل کنم بیام وبلاگم بعد بیام کلی تایپ کنم بعد ارسال کنم و...

همونجا زیر پتو قبل خواب نوشتمش...الانم میذارمش اینجا...

کاش سعید اینا رو میدونست...کاش...

 qbig95z8wn2t4nvp0hlr.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:,ساعت 9:5 توسط ..:: Marziyeh ::..| |

این پست رو دیشب تایپ کردم...اما قبل از اینکه ارسالش کنم نت قطع شد...بعدش هم برقا رفت!

این شد که الان میذارمش!

********************

هعی خدا چقد خسته ام...

امروز بعد از اینکه امتحانمو دادن این معاون بی سوادمون منو برد تو دفتر کارای اینترنتیشو انجام بدم...تازه مجبورمم کرد یه پاورپوینت 90 اسلایدی براش بسازم...پوستم در اومد به معنای واقعی کلمه!

سرویس اومد دنبالم که باهاش نرفتم...گفتم کاردارم آخه...خلاصه از 9 که امتحانم تموم شد تا 12 و نیم همش تو دفتر بودم...باز خوبه مطی پیشم موند تا کمکم کنه وگرنه تا صبح تموم نمیشد...

حالا همه اینا به یه طرف گشنیگیم یه طرف دیگه!دیرو که ناهار نخودم...شب که شام نخوردم...صبحانه هم نخوردم...وحشتناک گشنم بود....به زور جلوی شیکممو گرفته بودم تا صداش در نیاد!

هیچی دیگه...بعد از اینکه کارا تموم شد مدیر به نگهبان مدرسه گفت من و مطی رو برسونه...چون جز ما هیشکی تو مدرسه نمونده بود...اینی که ما مونده بودیم هم تقصیر خودشون بود دیگه!

خلاصه اول مطی رو روسند...هر چی مطی اصرار کرد برم خونشون قبول نکردم...چون میدونستم مامانم اجازه نمیده...حالا نگهبان از من پرسید آدرستون کجاست؟منم که نمیتونستم مجبورش کنم منو بیاره سرخون...! آدرس خونه خاله امو دادم...خونه خالم تو شهرک توحیده از اون منطقه های وحشتناک خراب بندر!پسراش خیلی عوضین...خیلی...

خلاصه دردسرتون ندم....با اینکه به نگهبان گفته بودن مارو دقیقان جلو در خونه پیاده کنه ولی من سرخیابون پیاده شدم...به نزدیک ترین خونه اشاره کردم و گفتم اینجاست...تا بره...بعدش هم راه افتادم سمت خونه خاله...بارون میومد لباسام خیس خیس شده بود چسبیده بود به تنم...جلوتر یه مغازه بود پسری که جلو مغازه نشسته بود دید دارم میام اون طرف با دیدنم تو اون سرووضع گفت : عزیزم...سردته نه؟میخوای گرمت کنم؟؟؟

هیچی نگفتم تا از جو مغازه که رد شدم با یه لحن چندش ناکی گفت : وای چه کمری!!!!!!

حالم داشت به هم میخورد...حیف حوصله نداشتم وگرنه همونجا حالشو میگرفتم...از این جور پسرا به شدت متنفرم....واقعا به چه حقی چششون دنبا ناموس دیگرونه؟

قبلنا هم از این اتفاقا برام میفتاد...خوب این خیلی طبیعیه که به یه دختر تو خیابون تیکه بندازن...ولی تازگیا خیلی حساس شدم رو این قضیه...حس میکنم هیکی جز سعید حق نداره برجستگی های بدنمو ببینه....نمیدونم چرا احساس گناه میکنم...حتی شاید به سرم زد چادر بپوشم از این به بعد تو خیابون....

خیلی آدم دینداری نیستما ولی خوب....نمیدونم تو این یه مورد چرا اینجوری شدم تازگیا....نمیدونم....

سعید هم که کنارم نیست تا ازم دفاع کنه...تا نذاره کسی بهم چپ نیگا کنه....بدجور تو زندگیم جاش خالیه....هعی خدا...

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 17 دی 1392برچسب:,ساعت 9:26 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت