1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> اولین دیدار....
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

 توهمات عاشقانه مرمری - قسمت اول

اولین دیدار...

182 روز دیگه...

ساعت یه رب به دو نصفه شبه ، گوشه اتاقم زیر پتو دراز کشیدم ، همه خوابن ، فقط منم که بیدارم و چشم دوختم به موبایل ، همون لحظه یه اس از سعید میاد :

- اومدم تو کوجتون کدوم در خونه شماست ؟

فورا از جام بلند میشم و خیلی آروم و آهسته پالتوم رو برمیدارم با کلید از خونه میرم بیرون ، توی حیاط هوا سرده و سوز بدی داره،میرم پشت خونه که نیمچه تاریکه میرسم به در حیاط پشتی و کلید میندازم و در رو باز میکنم ، تو تاریک روشن کوچه برای اولین بار هیکل خوش فرم مردی رو میبینم که به اندازه همه ی دنیا دوستش دارم...سرشو پائین میگیره و تو صورتم نگاه میکنه و با لحن بامزه ولی آرومی سلام میکنه...دلم براش ضعف میره...از شدت خوشحالی زبونم بند میاد و نمیدونم چی بگم و حتی یادم میره باید بپرم تو بغلش...تنها کاری که میکنم اینه که از جلو در میرم کنار تا بیاد تو بعدشم بلافاصله درو میبندم تا کسی ندیده مارو...

سعید تو تاریکی داره دورو بر رو نگاه میکنه ، نمیدونم شاید اونم مثل من زیادی ذوق زده اس ، میرم اون گوشه از حیاط که از قبل یه جا برای نشستن آماده کردم تا اونجا بشینیم...اونم دنبالم میاد ، کنارم میشینه اما با کمی فاصله ، نیگاش میکنم ، اونم همین طور ، هیچکدوم حرفی نمیزنیم، تو چشماش یه برقی هست ، شاید برق شادیه ، چند بار لبام از هم باز میشه تا یه چیزی بگم اما نمیتونم ، در نهایت این سعیده که به حرف میاد و میگه : قراره فقط بشینی منو نگاه کنی ؟ اول بگو ببینم جریان اون صیغه و محرمیت و اینا چی بود که گفتی تو اس؟یعنی واقعن نمیخوای بذاری بغلت کنم؟

به خودم میام و میبینم از همون اول دارم برو بر عین ندید بدیدا فقط نیگاش میکنم ، خو حق دارم تا حالا از نزدیک ندیدمش نمیدونستم اینهمه جیگره...زودی موبایلمو از جیب پالتو میکشم بیرون و میرم تو اسایی که از قبل پیش نویس کردم ، اسو باز میکنم و گوشیو میگیرم سمت سعید و میگم اینو بخون تا بدونی چجوری محرم میشیم ، سعیدم با کنجکاوی گوشیو ازم میگیره و یه بار همشو تو دلش میخونه و منتظر میمونه تا شروع کنم ،اول میپرسم : مهریه چی باشه ؟

-         هزار تا بوس

+ مدتش ؟

-         دو سال

یکم استرس دارم و ترسیدم اما شروع میکنم با صدای لرزون خوندن:

+ زوّجتُکَ نفسی فی المّدت المعلومۀِ علی المهرِ المعلوم؛(من خودم را به همسری تو در آوردم با مدت معین و با مهر معین)

-         قَبِلتُ؛ (قبول کردم)

 

بقیه اشو از تو موبایل میخونه:

- زوّجتُ موکّلتی لنفسی لنفسی فی المدت المعلومۀ علی المَهر المعلوم؛(من موکّلم را به ازدواج خود در آوردم در مدت و مهر مشخص شده.)

 

و خودش ادامه میده :

-         قبلت لنفسی هکذا؛ (قبول کردم برای خودم این طور)

نفس عمیقی میکشه...با صدایی که تا حالا ازش نشنیدم میگه : الان دیگه محرم شدیم ، قبول؟

نمیدونم خوابم یا بیدار...شاید همه اینارو تو خواب دارم میبینم...با ناباوری انگار که همه اینا رویایی بیش نیست با صدای آرومی میگم : اوهوم...الان من زن تو شدم و میتونیم...

هنوز جمله ام تموم نشده که ببینم با حرکت ناگهانی سعید کشیده میشم به سمتش تا بخودم بیام منو گرفته تو بغلش و دستاشو حلقه کرده دور کمرم....من...تو بغل عشقم...چه لذتی...سرم رو میچچسبونم به سینه اش و بوش کنم...دستمو میندازم دور گردنش و محکم بغلش میکنم...اونم منو بیشتر به خودش فشار میده و روی موهامو میبوسه ،هیچکدوم حرفی نمیزنیم... اشک تو چشام حلقه میزنه و یه قطره اش میریزه روی سینه ی سعید...سرمو بالا میگیره به سمت خودش و بهم میگه : گریه ات دیگه برای چیه دختر خوب ، مگه من مردم که داری گریه میکنی...؟

گریه ام شدت میگیره و وسط هق هق می نالم : سعید...

دوباره منو محکم میچسبونه به سینه اش...صدای قلبشو میشنوم که دیوانه وار میکوبه...

در گوشم آروم میگه : گریه نکن دیگه ، نکنه ناراحتی من اومدم پیشت ؟ هان ؟

در حالی که سعی میکنم جلوی گریمو بگیرم میگم : نه اصلا ، فقط زیادی خوشحالم ، همین !

بازم منو محکم فشار میده و صداشو میشنوم که میگه : منم همینطور...آروم باش عزیزم ، الان دیگه سر جاتی ، جات برای همیشه اینجاس ، تو بغل سعیدت...

یه کمی خودم رو بالا میکشم...منو میذاره روی پاش صورتش مقابل صورتمه چند ثانیه نیگاش میکنم و بعدش نگامو میدزدم...سرمو تو گردنش فرو میکنم و عـــمـــیـــق نفس میکشم...غرق لذت و آرامش آمیخته با هم میشم...دلم میخواد این لحظه تا همیشه ادامه داشته باشه...کنترل زمان و مکان از دستم خارجه و به تنها چیزی که فکر میکنم عشقه...عشق...ساعت دو شده...وقتی به خودم میام که آروم گونه امو میبوسه و در گوشم میگه : تولدت مبارک عشقم...

سرمو میگیرم بالا...

دستاتشو میذاره دو طرف صورتم...

خیره میشم تو چشماش...تو نگاش چشماش عطش خواستن موج میزنه...چشمای منم همینطور...نگاهش پر از حرفه...یک دنیا حرف عاشقانه اما ته چشماش...شیطنت رو میشه خوند...میدونم چه قصدی داره...هرچند من از اون بی تاب ترم اما ترجیح میدم خودمو کنترل کنم...در حالی که هنوزم خیره ام بهش زمزمه وار میگم : الان نه سعید...میخوام اولین بوسه ام برای شوهرم باشه...

اون اما انگار نمیشنوه...زودتر از اونکه بخوام مقاومتی بکنم با بوسه ناگهانی سعید مواجه میشم...خیلی سریع لباشومیاره نزدیک و بوسه محکم و داغی میذاره رو لبام...چشمام رو میبندم...زمان متوقف شده...دیگه چیزی رو حس نمیکنم...فقط صدای نفسای هر دومون و شیرینی لباش...خیلی داغ تر و شیرین تر از اونیه که تصور میکردم...و لذتش...

دیگه نیازی به مقاومت نیست...منم همراهیش میکنم...

وقتی همراهی منو حس میکنه نفس عمیقی میکشه...چون اونم خوب میدونه محاله هیچوقت جز خودش اجازه بدم کسی صاحب من بشه...حالا دیگه هم روح و هم جسمم متعلق به سعیده...

بعد از یه بوسه ی طولانی...آروم خودشو ازم جدا میکنه...هر دو نفس نفس میزنیم...در حالی که دوست داشتم بازم ادامه بدیم اما...به ناچار چشمامو باز میکنم...

لبخند قشنگی روی لباشه ، با همون لحن دوست داشتنی و دیوونه کننده اش میگه : 

- اگه گفتی حالا نوبت چیه ؟

در حالی که سعی میکنم از نگاه کردن به چشماش پرهیز کنم زمزمه وار میگم:

+ والاه با این پیشروی که تو داری ، حتمن الان باید ....... کنیم!

از ته دل میخنده و میگه : 

- آخه اینجا ؟ نه بی تلبیت منحرف ، وقت کادو گرفتنه!

یه ذوقی میکنم که نگو...هیچی رو به اندازه کادو گرفتن دوس ندارم...دلم میخواد هرچه زودتر ببینم چی خریده برام...هرچند تو دلم یه حدسایی زدم...

از تو جیب کاپشنش یه جعبه کوچیک میاره بیرون...هومممممم...حتمن مثل تو فیلما الان داخلش یه حلقه اس و بعدش میخواد جلوم زانو بزنه و ازم بخواد که اونو به غلامی خودم در بیارم خخخخخخخ...

جعبه رو میگیره به طرفم و میگه :

- تقدیم به مر بانو با عشق فراوان...

و یه چشمک میزنه...جعبه رو ازش میگیرم و با حالت پرسشی میگم : 

+ یعنی چی میتونه باشه این وقت شب؟؟

و بعد هر دو میخندیم و جعبه رو باز میکنم...از چیزی که میبنم جا میخورم...تو جعبه یه گردنبند خوشگله با یه زنجیر ظریف که از خود پلاکه خوشگل تره ! با خوشحالی جیغ میزنم و میگم : 

+ وای خدا جووووووون...همونه که میخواستم ! ووووییی سعید مرسی مرسی....یالا بندازش گردنم...

و تند میچرخم تا بتونه زنجیرو بندازه گردنم...در حالی که از خوشحال شدن من غرق لذته گردنبندو ازم میگیره و برام میبندتش...بر میگردم و گونشو محکم میبوسم...یهو انگار یه چیزی یادم اومده باشه با تعجب میگم : 

+ پس مال خودت کوش؟

مرموزانه نگاهی بهم میندازه و از جیب دیگه اش یه جعبه دیگه میکشه بیرون و میگیره جلوم...اینم با ذوق باز میکنم و از دیدن همون پلاک با یه زنجیر درشت مردونه کلی خرکیف میشم...همونطور که رو پاهاش نشستم بهش نزدیک تر میشم و زنجیر رو میندازم دور گردنش و سعی میکنم قفلشو ببندم...اما موفق نمیشم...تاریکیه و درست نمیبنم دارم چیکار میکنم...دستام میلرزه اما لرزشش بخاطر ترس از تاریکی نیست...هرم داغ نفسای سعید پخش میشه توی صورتم و همین حالمو بدتر میکنه...اونم انگار فهمیده چمه...بالاخره بعد از کلی تقلا موفق میشم زنجیرو ببندم...هومممممم ، زنجیر مردونه بهش میاد...غرق در لذت خیره میشم بهش...حالا هر دو میدونیم چی میخوایم...اینبار اما من میرم جلو...هنوز شرم دارم ازش و مطمئنم گونه ام سرخ شده از خجالت...اما....به هیچکدوم از اینا فکر نمیکنم و آروم لبامو میچسبونم به لباش...دوباره زمان متوقف میشه...فشار دستش دور کمرم بیشتر میشه...طوری محکم منو به خودش فشار میده که انگار میخواد تو هم حل بشیم و یکی بشیم...

نیمه شب بود ، مهتاب میتابید و آرامش شب همه جا را فرا گرفته بود...تنها صدایی که سکوت شب را می شکست ریتم تند نفس کشیدن های دیوانه وار دو دلباخته بود در حالی که یکدیگر را عاشقانه میبوسیدند و در آغوش هم لحظه به لحظه عطش خواستنشان بیشتر میشد....و اینگونه اول دیدارشان را جشن میگرفتند....

.

.

.

.

.

.

.

پایان

 

نوشته شده در شنبه 7 تير 1393برچسب:,ساعت 22:50 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت