1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> و پایان.....
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

و پایان...

بالاخره همه چی تموم شد...

امروز روزی بود که پا گذاشتم رو عشقم ، رو علاقه  ام ، و روی همه ی زندگیم...

چشمامو بستم تا غربت خودمو نبینم و گوشامو بستم تا صدای شکستن دلم رو نشنوم...

خیلی وقت بود فهمیده بودم زوری تحملم میکنه...میدونستم تو دلش احساسی نیست اما هیچی نمیگه...اما من که احساس داشتم...پس چرا باید باعث رنجش کسی میشدم که اینهمه دوستش دارم ؟؟

رفتم تا دیگه اذیت نشه...رفتم تا زوری تحملم نکنه...رفتم تا خوشبخت شه...

حالا دیگه سعیدی وجود نداره که بیام و از عشقم نسبت بهش بنویسم...

فقط منم و یاد سعید...و جای خالیش توی زندگیم که هیچوقت پر نشد...

چقد دلم میخواست میومد دنبالم و سرم داد میکشید و میگفت که چرا دارم تنها میذارم...چقد دلم میخواست بهم میگفت تورو راحت به دست نیاوردم که راحت از دست بدم...چقد دلم میخواست مث قبلنا میگفت که دلتنگم شده....اما...

اون نمیاد...چون دوستم نداره و براش مهم نیستم...شایدم دوسم داشته باشه...اما نه نداره...چون اگه داشت میومد دنبالم...

سخت ترین تصمیم زندگیم بود میدونید ، پا گذاشتم روی همه ی وجودم و احساسم...خیلی سخت بود اما...مجبور شدم...

اونقدر گریه کردم وقتی دیدم حرفامو که زدم حتی یه کلمه جواب نداد ، حتی خداحافظی هم نکرد و نگفت امیدوارم خوشبخت شی...

آها ببخشید بازم توهم زدم دوستم داره ، یادم نبود براش مهم نیستم...

امروز خیلی گریه کردم خیلی ، شاید این آخرین اشکایی بود که میریختم ، شایدم...

خیلی غمگینم اما ، باید از این به بعد تمرین کنم غصه هامو جدی نگیرم...دیگه نباید توی دلم احساسی باشه...هیچ اخساسی...

از خودم دلگیرم...از سعید دلگیرم که چرا هیچوقت احساس واقعیش رو نگفت و نگفت که دوستم نداره ، از رفتارش مشخص بودا ، اما من ترجیح میدادم خودش بگه ، هیچوقت دوستم نداشت ، فقط چون میدید خیلی دوسش دارم دلش به حالم میسوخت و گاهی اوقات جوابم رو میداد....

منم رفتم تا اونو مجبور به تظاهر نکنم...تا بخاطر من بمن دروغ نگه...رفتم تا زوری تحملم نکنه...

از خودم دلگیرم که چرا باعث آزار کسی شدم که اینهمه دوسش داشتم...که چرا درکش نکردم و دست از سرش برنداشتم...

از خدا هم دلگیرم...از اینکه من قسم خورده بودم با پسری دوست شم و بجاش اونم نیمه گمشدمو بده...اما سعیدی که فک میکردم نیمه گمشدمه...ای خدا...

حیف شد همه نجابتم ، همه پاکیم ، حیف...

این مردا چه موجودات عجیبین ، تحویلیشون نمگیری دنبالتن ، اما همینکه اعتراف میکنی دوستشون داری ولت میکنن ، چه مسخره ، واقعا مردا موجودات عجیبین !!

هعی خدا...نمیدونم چی بگم ، خیلی حرفا داشتم اما الان یکی زنگ زد بهم همه حرفام پرید...

چقد دلم گرفته ، هرچی فین میکنم وا نمیشه !!

حالا باید یاد بگیرم تنهایی سر کنم ، کمترین چیزی که از سعید یاد گرفتم این بود که هیچوقت از کسی انتطار دوست داشتن نکنم ، اما من دوسش داشتم بدون اینکه برام مهم باشه دوستم داره یا نه ، اما حتی اونقدر برای احساسم ارزش و احترام قائل نشد که جلوم کاری نکنه که حس بی ارزش بودن بکنم...بیخیال...غمی نیست...

حالا دارم میرم...از پیش عشقم...دارم میرم که نباشم...میرم که با خیال راحت و بدون عذاب وجدان بره دنبال زندگیش ، چقد تلاش کردم اونو به زندگی عادی برگردونم و حالا که خوب شده ، میبینم متعلق به من نیست...هیچیش مال من نیست...هیچیش...

میرم تا منو نبینه ، که عذاب نکشه ، که ناراحت نشه از دیدنم و یادش نیاد چه بلایی سرم آورد...

 

میرم یه جایی که رنگمم نبینی

میرم ، خودت گفتی که دیگه از تو آرامش نمی گیرم

خداحافظ عشق من

میرم ، نمیخوام عشقی رو که از ترحم باشه

میرم تا اونی رو که میخوای شاید پیدا شه

خداحافظ عشق من

 

چقد تنهایی بده ، چقد احساس تنهایی بده ، میترسم تو همین تنهایی بمونم که بمیرم...

 

ساکت و سرد و شکسته و داغونم

واست فرقی نداره که میدونم

حس بین ما مرده منم همین روزا میمیرم

 

 خدا رو چه دیدی...شایدم مردم...چون الان چند روزه حالم خوب نیس ، تا حالا شده کسی از غصه بمیره ؟ خدا کنه من اینطوری بشم...

چقد گریه میکنم...چقد دلم سوخته...دارم آتیش میگیرم...شنیدین که میگن دل به دل راه داره ؟ دل من به سعید هیچ راهیی نداره ، چون میدونم با اینهمه ناراحتیم و غصه خوردنم و اینهمه گریه ای که دارم میکنم موقع نوشتن این حرفا ، اون یه گوشه دیگه این دنیا ، توی زندگی و خوشی خودش غرقه ، من گریه میکنم ، اما اون خوشحاله و براش مهم نیس...خدایا عدلت همین بود؟؟؟ اونقدر گریه کردم این مدت که متعجبم چرا کور نشدم...چقد دلم میخواست پیش خودم داشتمش و بهم میگفت : گریه برای چی دختر خوب ؟؟ اما خیالات خام من کجا و دل سنگ اون کجا...

 

میرم با گریه اما میبینم که تو می خندی

واست آسونه میدونم به یکی دیگه دل می بندی

خداحافظ عشق من

 

امیدوارم اونی رو که میخواد پیدا کنه ، من که ترجیح میدم تنها بمونم ، دیگه از فکر کردن به یه رابطه هم میترسم ، چه برسه به وارد شدن بهش...از طرفی همه وجودم رو تقدیم سعید کردم...هرچند منو پس زد اما...آدم چیزی رو که میبخشه پس نمیگیره...پس من هنوزم مال اونم و اون ... حالا دیگه تو رویاهامم نباید داشته باشمش...امشب با خیال آغوشش به خواب نمیرم ، امشب برا آینده امون نقشه نمیکشم ، امشب بالشتمو بغل نمیکنم ، امشب چجوری بخوابم خدااااا...

برام دعا کنین ، بعید میدونم بیاد دنبالم ، پس دعا کنید آروم شم...حالم اصلا مناسب نیست...محتاجم به دعا...فراموشم نکنید...

بازم براتون پست میذارم ، بدرود

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:,ساعت 20:47 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت