1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> اولین قهر...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

"توهمات عاشقانه مرمری – قسمت سوم"

اولین قهر...

پنج و نیم بعد از ظهره...

کلافه مسیر اتاق تا هال و از اونجا تا آشپزخونه رو طی میکنم...اونقدر این مسیر تکراری رو میرم و میام که خسته میشم و همونجا تو آشپرخونه میشینم رو زمین...

غذام دیگه سرد شده...تلفنو بر میدارم و با نا امیدی برای هزارمین بار شماره سعید رو میگیرم :

-          دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...

تلفن از دستم لیز میخوره و میفته رو زمین...دیگه مطئنم یه چیزی شده...دلم گواه بد میده...زانوهامو بغل میکنم و اجازه میدم اشکام چشمامو بشورن...چند بار میون هق هق اسمشو زیر لب صدا میزنم :

+ سعید...سعیدم کوجایی...نامرد دارم میمیرم از نگرانی...سعید...

همون لحظه تلفن زنگ میخوره...به خیال اینکه سعیده بدون نگاه کردن به شماره دکمه اتصال رو میزنم...اما صدایی که میشنوم باعث میشه همون ته مونده انرژی هامم تحلیل بره...مامانه...در حالی که سعی میکنم صدام نلرزه جوابشو میدم :

      + سلام مامان

-          سلام دخترم...سعید رسید خونه؟

 + نه مگه پیش شما بود؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

-          مگه خبر نداشتی میاد اینجا؟

در حالی که سعی میکنم نزنم زیر گریه میگم :

+ نه به من چیزی نگفته بود...

-          فک کردم به تو گفته که میاد اینجا ، اومد یه سر بزنه ، برا ناهار هم نگهش داشتم ، نیم ساعت پیش خداحافظی کرد و گفت میاد خونه ، هنوز نرسیده ؟

+ نه مامان هنوز نیومده ، اومد میگم زنگ بزنه ، کاری ندارین ؟

-          نه دخترم ، مواظب خودت باش ، یادت نره زنگ بزنی ، خدافظ

+ به بابا سلام برسونین ، خدافظ...

با عصبانیت تلفنو میندازم یه گوشه...می مرد اگه قبلش بهم میگفت؟

همون موقع در باز میشه و سعید میاد داخل..به سرعت از جام بلند میشم و میرم سمت در....بر خلاف همیشه که میپریدم تو بغلش و به شدت میبوسیدمش این بار با فاصه یک متری ازش می ایستم و با صدای تقریبا بلندی میگم  :

+ کجا بودی ؟ چرا اینهمه دیر کردی؟ گوشیت چرا خاموش بود ؟ نمیشد قبلش زنگ بزنی و یه خبر بدی ؟ نمیگی میمیرم از نگرانی ؟ خودت که عین خیالت نیست...نبودی ببینی عین مرغ سرکنده داشتم از نگرانی بال بال میزدم ، چرا نگفتی دیر میای؟

تند تند اینارو میگم و حتی فرصت نمیدم حرفی بزنه...تا اینکه از شدت عصبانیت نفسم بند میاد و ساکت میشم، کیفشو همونجا دم در میذاره روی زمین و دوتا کف دستش رو به سمتم میگیره و میگه :

-          آروم باش ، آروم...الان همه چیو بهت توضیح میدم...

+ چه توضیحی داری که بدی ؟ چرا اینقدر بی فکری ؟ نمیگی از غصه دق میکنم؟

-          د بذار منم حرف بزنم دیگه

+ نمیخوام حرف بزنی ، مامانت زنگ زد همه چیو گفت ، خیلی بی فکری سعید خیلی...

با بهت و تعجب در حالی که از شنیدن این حرفا از زبون من تعجب کرده انگار که تو یه دنیای دیگه سیر میکنه با تعجب و عصبانیت و با صدایی که هر لحظه داره بیشتر اوج میگیره میگه :

-          خوب مگه نمیگی مامان زنگ زد ؟ مگه نگفت خودش زنگ زده گفته یه سر برم پیششون ؟ وقتی داشتم با مامان حرف میزدم گوشیم خاموش شد ، بعدشم گفتم سر راهه اول برم اونجا و برگردم خونه ، نمیخواستم اونجا بمونم ، به زور نگهم داشتن ، میفهمی چی میگم یا نه؟

این جمله آخرو تقریبا داد میزنه و میگه ، منم کوتاه نمیام و میگم :

+ من که نمیگم خونه مامانت نرو ، ولی میتونستی قبلش به منم خبر بدی اینهمه نگران نشم ، نمی تونستی؟

-          مگه بهت نمیگم گوشیم خاموش کرد ، اونا هم حق دارن هر چند وقت یه بار بهشون سر بزنم نه ؟ چرا نمیفهمی ؟ اونا پدر مادر منن ، نمیتونم که حرفشون رو بندازم زمین

+ من چی ؟ من زنت نیستم ؟ پس تکلیف دل من چی؟

-          نه تو انگار امروز یه چیزیت شده ، برو کنار میخوام رد شم

عصبانیت و دلخوری از چهره اش معلومه...از رفتارم پشیمون میشم اما...میرم کنار...میره سمت اتاق تا لباسشو عوض کنه...چه دعوایی شد...میدونم تقصیری نداشته اما خوب منم حق دارم ، نمیشد حالا از خونه مامانش یه زنگ بزنه؟

روی مبل ولو میشم سرم رو میگیرم بین دوتا دستام...لباسشو عوض میکنه و از اتاق میاد بیرون و بدون اینکه حتی نگاهی بمن بندازه میره تو اتاق کار خودش و در رو محکم میبنده...

حس میکنم غرورم شکسته شده ، نمیتونست حداقل یه معذرتخواهی کوچیک بکنه ، چقدر نگرانش شدم ، اه لعنتی، باز سیل اشکام جاری میشه اما اهمیتی نمیدم...میرم تو اتاق خواب و مشغول تعویض لباسم میشم...لباس تو خونه ام رو با مانتو و شلوار و شال عوض میکنم ، یه برگه یادداشت بر میدارم و روش مینویسم : جایی که تو فکر میکنی نیستم ، به هیچ کس زنگ نزن ، به کسی هم چیزی نگو ، هیچکس نمیدونه من کجام ، خودتم بهم زنگ نزن ، جواب نمیدم ، قهرم ! موبایلمو برمیدارم و میذارم تو کیفم و یادداشت رو بر میدارم و میرم تو اتاقی که سعید هست ، سرش تو لپ تاپشه و حتی نیم نگاهی بمن نمیندازه...طوری که متوجه ظاهرم بشه جلوش وایمیستم ، با دیدن لباس بیرون تو تنم یه تای ابروش میپره بالا اما چیزی نمیگه ، برگه یادداشت رو میذارم جلوش و عقب گرد میکنم و از اتاق خارج میشم ، اما در رو نمیبندم ، میرم سمت در خونه و درو یه بار باز میکنم و با صدای بلند طوری که مطمئنم میشنوه میبندم ، اما از خونه خارج نمیشم ، اینبار پاورچین پاورچین خودمو میرسونم به اتاق خواب ، خوشبختانه متوجه کارم نشده و فکر میکنه رفتم بیرون ، منم زودتر قبل اینکه لو برم با سرعت جک خودمو میکشم زیر تخت ، مطمئنم عمرا بفهمه چنین جای مسخره ای قایم شدم خخخخخخخ ، عجب بازی شد ، موبایلو از تو کیف میارم بیرون  و آفلاین میکنم ، کیف رو هم میذارم زیر سرم و همونجا زیر تخت دراز میکشم ،  خوب حالا باید چیکار کنم؟

اه لعنتی چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟ حالا چیکار میکنه؟ بعد خوندن اون یادداشت چه عکس العملی نشون میده ، اه حالا از کجا بفهمم چیکار میخواد بکنه ؟ پوووووووفی میگم و سعی میکنم با موبایل سرمو گرم کنم ، میرم تو نت و یه رمان دانلود میکنم و مشغول خوندن میشم، خیلی گشنمه ، ناهارم که نخوردم ، نمیدونم چند صفحه خوندم که همونجا خوابم میبره ، یادم نمیاد چند وقته خوابیدم اما با صدایی از خواب بیدار میشم ، سعیده ، تو هاله و داره با تلفن حرف میزنه ، حسابی گوشامو تیز کردم تا بالاخره تونستم بشنوم چی میگه :

-          نه مامان ، نمیدونم کجا رفته ، زنگ زدم گفتم شاید اومده باشه پیش شما

-          ......................(سکوت)

-          بعید میدونم ، آخه جایی رو نداره بره

-          ....................(سکوت)

-          فک نکنم ، شما خودتو نگران نکن ، بالاخره یه خبری ازش میشه...

-          ...........................(باز یه سکوت)

اومد تو اتاق و نشست لبه تخت...بعد چند ثانیه دوباره شروع کرد به حرف زدن :

-          نه مامان جان اونجا نمیره ، حالا تا ده منتظرش میمونم ، سابقه نداشته بیشتر از ده بیرون خونه باشه، صبر میکنم اگه برنگشت میرم دنبالش

-          ..................(بازم سکوت)

-          باشه ، نه فک کنم بدونم کجا رفته باشه ،حالا اگه خبری شد بهتون زنگ میزنم ،فعلا خداحافظ

قلبم انگاری میخواد از سینه ام بزنه بیرون ،یعنی کجا میخواد بره دنبال من ؟ وای خدا این سعید دیوونه اس اگه پیدام نکنه میره کل شهرو میگرده دنبالم... باید جلوی رفتنش رو بگیرم ، همونطور لبه تخت نشسته و با پاش روی زمین ضرب گرفته ، میدونم کلافه اس ، کاش میتونستم قیافه الانشو ببینم ، چند ثانیه بعد صداش میاد که با خودش میگه :

-          اه ه ه این که باز خاموشه ،  لعنتی نمیشد گوشیتو خاموش نکنی ؟ نمیگی نگران میشم ، دختره ی بی فکر لجباز ، مگه دستم بهت نرسه ، چنان درسی بهت بدم که تا عمر داری یادت نره ، وای به حالت اگه تا ده برنگردی خونه...

بقیه حرفاش رو تقریبا زمزمه میکنه و درست نمیفهمم چی میگه ، در حالی که از نگرانیش کلی خرکیف شدم موبایلو بر میدارم و از آفلاینی خارج میکنم سیل اس ام اسه که روانه گوشیم میشه ، چقدر اس ام اس و چقدر تماس از دست رفته دارم ، همشم از سعید ، اوه نه یه دونه از ایرانسه ، شروع میکنم به خوندن اسا :

-          سلام ، کوجایی؟گوشیت چرا خاموشه؟

-          مرضیه میدونی که من تقصیری نداشتم ، ولی بازم ازت معذرتخواهی میکنم، فقط بگو الان کجایی؟

-          اه من که معذرتخواهی کردم ، باشه اصن من مقصر بودم ، برگرد بیا خونه

-          با تو مگه نیستم ، لعنتی گوشیت دیگه چرا خاموشه ؟ ها؟

-          هیچ معلومه چهار ساعته کدوم قبرستونی رفتی ؟ اصن به چه حقی بدون اجازه من پاتو از خونه گذاشتی بیرون ، یا میگی کدوم گوری هستی یا خودم کل شهرو میگردم دنبالت...

دارم اسارو میخوندم که موبایل دوباره زنگ میخوره ، سعیده ، مردد هستم بردارم یا نه ، میدونم نگرانه اما حقشه ، ولی به اندازه کافی تنبیه شده دیگه نه ؟ دلم نمیاد بیشتر از این اذیتش کنم ،دستم رو میگیرم دم گوشی تا صدای خودشو نشنوه ، دکمه اتصال رو میزنم و ساکت میمونم ، اما با شنیدن صداش تقریبا شوکه میشم ، چنان دادی میزنه که شیشه های خونه میلرزه :

-          هیچ معلومه کجایی ؟ موبایلت رو به چه حقی خاموش کردی؟ها؟

+ ........

-           د لعنتی حرف بزن ، بگو کجایی ؟

+ ................

-          یا میگی کجایی یا تمام شهرو زیرو رو میکنم و میگردم دنبالت ، بگو کجایی ؟

+ ...............

-          اصن به درک ، حرف نزن ، فقط بگو کجایی ؟

گوشیو قطع میکنم ، بلند میشه و توی اتاق شروع میکنه به قدم زدن ، بلافاصه اس میدم :

+ قهرم ، حرفی ندارم که بزنم ، تو هم لازم نیست خودتو به زحمت بندازی بیای دنبالم...چون نمیتونی منو پیدا کنی....

صدای اس ام اسش که میاد دوباره میشینه رو تخت ، اسو با صدای بلند میخونه و داد میزنه : یعنی چی که نمیتونم پیدات کنم ! یه قطره آبم شده باشی رفته باشی زیرزمین پیدات میکنم ، اما در جواب اس اس اسم مینویسه :

-          بچه بازی در نیار مرضیه ، به اندازه کافی هم اعصابمو خورد کردی ، بگو کجایی خودم بیام دنبالت؟

اسشو که میخونم خندم میگیره ، اما به زور جلو خودمو میگیرم ، تا اینجاشم الله بختکی نفهمیده زیر تخت قایم شدم ، در جواب اسش خودم رو میزنم به اون راه و مینویسم :

+ دلت برام تنگ شده؟

از فرورفتن تخت میفهمم که دراز کشیده روش ، چقد جام تنگ تر شد ، میدونم عصبانیتش از دل نگرانیشه ...صدای زمزمه اش میاد که میگه : د دلعنتی دلتنگم که آروم و قرار ندارم ، ببین با دلم چیکار کردی؟ اما اس میده :

-          مرضیه اذیتم نکن ، الانشم میخواستم راه بیفتم بیام دنبالت ، شده وجب به وجب شهرو میگردم و پیدات میکنم ، قسم میخورم که این کارو بکنم ، میگی کجایی یا نه؟

+ نگران نباش ، جام خوبه ، دیگه هم به اون خونه بر نمیگردم ، مگه اینکه یاد بگیری حق نداری منو نگران کنی...

دوباره زنگ میزنه ، بر میدارم :

-          د لعنتی تو که منو کشتی از نگرانی ، هیچ معلومه کجایی؟ اگه با اینکارت میخواستی تلافی کنی باید بگم موفق شدی ، باشه تو بردی ، حالا هم میگی کجایی تا بیام دنبالت ، وگرنه من میدونم و تو...

از شنیدن حرص خوردنش لذت میبرم ، حقشه ، اما حس میکنم کافیه دیگه ، به اندازه کافی حرص خورده ، منم دلم خنک شده ، قطع میکنم و اس میدم :

+ خودم برمیگردم ، بای

دوباره زنگ میزنه ، بازم قطع میکنم ، یه بار دوبار، ده بار ، میدونه که لج بازی با من فایده ای نداره ، از اتاق میره بیرون ، از صدایی که میاد میفهمم تو هال نشسته و داره تلوزیون میبینه ، حاضرم قسم بخورم یه ذره حواسش به تلوزیون نیست ، آروم و با احتیاط از زیر تخت خودمو میکشم بیرون ، در اتاقو محکم نبسته و از لای در کمی نور میتابه داخل اتاق ،از لای در نگاش میکنم ، توی هاله اما خوشبختانه جایی که نشسته پشت به در اتاقه و نمیتونه منو ببینه...بدون اینکه چراغو روشن کنم میرم سر کمد ولباسامو میارم و یه تاپ خوشگل صورتی برمیدارم و میپوشم ، شلوارمم عوض میکنم و جاش یه شلوارک سفید میپوشمم...میرم جلو آینه و به سرعت موهامو صاف شونه میکنم و میذارم همون جوری آزاد بمونه ، نور کمی تو اتاقه و به سختی میتونم کمی آرایش کنم تا بی روح و رنگ پریده به نظر نیام ، کارم که تموم میشه بسم الله میگم و آروم لای درو باز میکنم...به پشتی کاناپه تکیه داده و با پاش رو زمین ضرب گرفته...چشمش به در خونه است تا هرچه زود ببینه که در باز میشه و من میام تو...صدای بلند تلوزیون مانع از شنیدن صدای راه رفتنمه اما با این حال پاورچین پاورچین خودمو میرسونم بهش و از پشت دوتا دستامو میذارم رو چشماش ، قبل اینکه عکس العملی نشون بده در گوشش میگم :

+ اگه گفتی من کی ام؟

میدونم شوکه شده ، خیلی هم شوکه شده ، ادامه میدم :

+ چیه آقا سعید ؟ زبونتو موش خورده ، تا همین چند دقیقه پیش داشتی منو میخوردی ؟ چی شد پس ؟

دستامو از رو چشماش بر میدارم ، سرشو میچرخونه طرفم و با بهت خیره میشه بهم ، واقعا هرکس دیگه ای هم جای اون بود شوکه میشد خب! از همونجا بلندم میکنه و منو میذاره رو پاش ، خیره میشم تو چشاش ، قیافه اش شبیه علامت سوال شده ، نه انگار زیادی شوک وارد کردم بهش ، فعلا فعلنا به خودش نمیاد ، با ناز میخندم و همونطور که مات منه سرمو میچسبونم به سینه اش و آروم میگم : 

+ فک کردی بدون تو تنهایی از خونه میرم بیرون ها؟ واقعا فک کردی بخاطر چنین چیزی گذاشتم و رفتم ؟ مگه دلم طاقت دوریتو داره دیوونه ؟ بعدشم من کسی ام که تا اینوقت شب تنهایی بیرون بمونم ؟ وای سعید نمیدونی که 4 ساعت زیر تخت پختم از گرما ، چرا نیومدی دنبالم ؟ پیدام کنی؟ ها ؟ دیگه داشتم خفه میشدم !!!

فک کنم با حرفی که زدم جواب همه سوالاشو گرفته ، من از پیشش نرفته بودم ، فقط سر به سرش گذاشته بودم ، یه جور تلافی ، حرفی نمیزنه ،اینبار با لحن ملتمسانه ای میگم :

+ ببخشید دیگه ، فقط خواستم تلافی کنم ، قول دفعه آخرمه ، قول ، حالا آشتی عشقم؟

 یکم طول میکشه تا به خودش بیاد ، آروم روی موهامو میبوسه و دستشو حلقه میکنه دور کمرم...اما حرفی نمیزنه ، شاید چون سرکارش گذاشتم قهر کرده باهام ، خودمو ازش جدا میکنم و نیگا میکنم تو چشماش ، نه ، هیچ اثری از کینه و قهر نمیبینم ، چشماش مهربون مهربونه ، از همیشه مهربون تر ، دلم میخواد تا ابد همینجوری زل بزنم به چشاش ، سرشو میاره نزدیک و پیشونیشو میچسبونه به پیشونی من ،دستامو میبرم بالا و انگشتامو حرکت میدم لای موهاش... یه بار عمیق نفس میکشه و هرم داغ نفسش پخش میشه تو صورتم ، دیگه طاقت نمیارم و لبامو میچسبونم به لباش ، دیوونه ام میکنه ، یه جوری میبوسه که انگار صدساله تشنه بوسیدن لبام بوده ، دستامو میارم پائین و پشت کمرشو ناز میکنم ، بوسیدنش شدت گرفته ، نفساش دیوونه کننده اس ، لبه تیشرتش رو میگیرم و میکشم بالا و یه چشمک میزنم، سریع از سرش تنش میاره و پرتش میکنه اون طرف ، دستامو میکشم روی سینه های صافش ، قفسه سینه اش از حرکت قلبش به شدت بالا و پائین میشه ، لباشو از لبام جدا میکنه و شروع میکنه به بوسیدن گردنم ، حرکت دستاش روی کمرم داغم میکنه، گر میگیرم ، با لحنی که میدونم دیوونه اش میکنه در گوشش میگم:

+ بریم رو تخت ، راحت ترم

همونطور که تو بغلشم از جاش بلند میشه ، پاهامو حلقه میکنم دور کمرش و یه دستمو میندازم دور گردنش ،دست از بوسیدنم بر نمیداره....میرسیم به در اتاق ، وارد اتاق خوابمون که میشه با دست آزادم دور میبندم...

********

چیه دیگه ؟ خو درو بست من دیگه تصویر ندارم چی بنویسم براتون؟ تا همینجاشم بستونه ، بمونید تو کف ، خخخخخخخ

نکته اخلاقی اینکه : زنی که تا تقی به توقی بخوره بذاره از خونه بره و با شوهرش قهر کنه و از اون مهمتر!! شب رو جایی غیر از خونه شوهرش بخوابه که زن نیست!

مگه نه سعید ؟

خوب دیگه ، شما هم اصرارنکنید ادامه نمیدم ، شب به خیر همگی...خداحافظ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:,ساعت 1:3 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت