1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> حس خوب...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

امروز صبح بعد مدت ها دوباره حس قشنگی رو تجربه کردم...

5 ماه بود که چنین احساسی نداشتم...خیلی لذت بردم ازش خیلی...

درست یادمه 26 بهمن بود ، شنبه بعد از ظهر توی نیمباز منتظر بودم سعید آن بشه تا یکم باهاش سروکله بزنم ، ازش شاکی بوم ، شب قبلش شب ولنتاین بود و قرار بود از 3 تا 5 حرف بزنیم ، اما سعید جواب نداده بود و میدونستم مثل دو ماه پیش حتمن خوابش برده...ازش دلخور بودم اما تو دلم بخشیده بودمش بدون اینکه حتی ازم معذرتخواهی کنه ، میدونستم میخواسته بحرفیم اما نتونسته بیدار بمونه...

عصر روز بعد وقتی منتظر بودم سعیدم بیاد و بحرفیم جاش یکی دیگه اومد منو ادد کرد تو نیم ، اولش فکر میکردم خود سعیده اما بعدش...بعدش شروع شد اون ماجرای عذاب آور...تو تمام این 138 روز سایه ی شوم اون شخص روی رابطه ام بود...مقصرش هم خودم بودم...

از اون روز به بعد من و سعید فقط دو شب تلفنی حرف زدیم ! باورتون میشه ؟؟ تو تمام این 5 ماه فقط دوبار حرف زدیم ، یکبار 27 اسفند و بعدیش 14 اردیبهشت...در حالی که قبلش حداقل هفته ای یکشب تلفنی حرف میزدیم و قبل ترش هفته ای سه شب!!! وقتایی هم که شبا نمی حرفیدیم سرشب ده بیس دقیقه زنگ میزدم و صداشو میشنیدم...اما این مدت...

من اشتباه کردم و دور شدم از رابطه...با کارم هم به قلب خودم زخم زدم و هم امید سعیدمو نا امید کردم...روزای سختی بود...

اما هر طور شده بود گذشت ، با هر بدبختی که بود دووم آوردم ، صدبار شکستم و دوباره پا شدم ، چون میدونستم ارزشش رو داره...

سعید ازم دلخور و عصبی بود و حتی بمن گفت ازم متنفره و مزاحمش نشم ، اما بازم دووم آوردم...

و حالا که اینهمه سختی کشیدم قدر ذره ذره محبتاشو میدونم...امروز صبح با تمام وجودم حس کردم اون صفحه ی سیاه از زندگیم محو شده...دیگه اثری ازش نمونده...

گریه کردم ، اما از دلخوری وناراحتی و دلشکستگی نبود...از دلتنگی بود....دلتنگی محض...

بعد مدت ها بازم با تمام وجود دلتنگی رو تو تک تک سلولای بدنم حس کردم...دلم سعیدمو میخواست...

حس قشنگیه بعد اینهمه مدت دوباره عشق رو توی دلت احساس کنی و ازش لذت ببری...خدایا ممنونتم...

دیشب قبل خواب کلی دعا کردم...نمیدونم چرا د یگه کنترل چشمام دست خودم نیس...وقتی عشقمو از خدا میخوام و ازش میخوام مواظب عشقم باشه حس خوبی دارم...اشک میریزم اما اشکم قشنگه و باعث میشه دلخوری ها از دلم بره...

امروز میخواستم یه قسمت دیگه از " توهمات عاشقانه مرمری" رو بذارم تو وب...باید دیروز میذاشتم اما شرمنده ، نشد، امروزم نمیشه ، البته کسی پستای وبو نمیخونه چون آدرسشو هیچکس جز خودمون دوتا نداره...اما من به خودم قول داده بودم پست بذارم و اینکه به قول خودم عمل نکنم بدترین چیزه!

پستی که میخوام بذارم راجب قهره...امیدوارم هیچوقت قهر و کدورت بینمون پیش نیاد اما...گاهی برای اینکه یادم بیاد چقد بهش علاقه دارم و چقد تحمل زندگی بدون اون برام سخته ، لازمه جدایی کوتاه مدت رو تجربه کنم و ببینم که واقعا دنیا رو بدون عشقم نمیخوام....و عجیبه که حس میکنم اونم همین طوره...مطمئنم حقیقته چون اینو قلبم بهم میگه...

راستش یه جا بدجور موندم که چجوری داستانو جلو ببرم ، حالا بازم فکر میکنم روش و یکیشو انتخاب میکنم ، فعلا....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 10 تير 1393برچسب:,ساعت 23:13 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت