1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> فرصت دوباره...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

فرصت دوباره...

سلام به همگی...

باید بگم دعاهام تا حدودی مستجاب شدن!

سعید بهم یه فرصت دوباره داد...که بهش ثابت کنم اشتباهمو دوباره تکرار نمیکنم...

الانم در وضع نقاحت به سرم میبرم...

میدونم باید خوشحال باشما...ولی نمیدونم چرا اونقدرا هم خوشحال نیستم...

سعید یه جورایی سرد شده...حس میکنم به زور منو تحمل میکنه!

میدونم نباید فکرای بد بکنم...ولی فکر اینکه دیگه هیچوقت مثل قبل نشه مثل خوره افتاده بجونم...

میترسم....میترسم روز به روز سردتر و سردتر بشیم و در نهایت نتونیم همو تحمل کنیم و اینبار توافقی از هم جدا بشیم...

تمام ترس این روزهام شده همین...

کاش سعیدم بگه همه چی درست میشه...کاش بگه حمایتشو ازم قطع نمیکنه...کاش...

وقتی پستای این وبو میخونم میبینم که خیلی به سعید ظلم کردم...چون فقط روزایی که قهر بودیم و گله داشتم ازش اومدم پست گذاشتم...بجاش اینکه اینجا بشه صندوقچه خاطرات خوبمون،شده یه نقظه سیاه تو رابطمون!

7 ماهه که با سعیدم...تمام این هقت ماه صمیمانه با هم بودیم و عاقلانه عاشقش شدم و عاشقانه با هم روزا رو سپری کردیم تا روز وصال برسه...اما تو این هفت ماه اندک روزای بدی داشتیم که همشون جمع شده تو این وبلاگ!

واسه همینه که میگم به سعید طلم کردم...چون کسی که بیاد این وبو بخونه فک میکنه سعید همیشه اینجوریه!

کاش روزایی که از عشق سعید سرمست بودم هم پست میذاشتم...روزایی که خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم...کاش بجای دعوا و قهر خاطرات شبایی که تا صبح با سعید لاو میترکوندیم رو مینوشتم...کاش بجای نوشتن از گریه ها و اشک ها از روزای خوبی مینوشتم که سعید منو در حد مرگ میخندوند...نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره...در بدترین شرایط روحی خودش باز هم هوای منو داشت...

حالا فهمیدین سعیدم چه جیگریه؟بهم حق بدین عاشقش باشم....

اگه گاهی بهم سخت میگیره،بخاطر خودمه...

آخه اگه منو ول کنن یه سره میچسبم بهش بیخیال درس و زندگیم میشم...پس لازمه که سعید جلومو بگیره!

امروز بر خلاف همیشه که نظرات وبو پاک میکردم اومدم همه رو تائید کردم،حتی نظرای خصوصی رو...بعدن دیدم ای وای!اینا چیه تائید کردم؟

و بدتر اینکه نظرای خصوصی رو نمیدونم چجوری میشه حذف کرد!آخه همینکه تائیدشون کردی محو میشن از جلو چشات!

اینم واسه این نوشتم تا کسایی که اینارو میخونن و نظر میدن فک نکنن سعید پسر بدیه...سعیدمن خیلیم خوبه...مقصر منم که حرصشو در میارم...طفلی کچلی گرفته از دستم!خخخخخ

سعیدم یه دنیا بوس و بغل برات...35 شبه نصفه شب حرف نزدیم...دلم برای شبایی که یواشکی میحرفیدیم تنگ شده...دلم برای تو هم تنگ شده...

خدایا...حالمو میبینی...از دردمم خبر داری...میدونی که دردم سعیده درمانشم سعیده...خودت هرچه به صلاحمونه برامون مقدر کن...آمین...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 31 فروردين 1388برچسب:,ساعت 18:56 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت