1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> هعی خدا...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

این پست رو دیشب تایپ کردم...اما قبل از اینکه ارسالش کنم نت قطع شد...بعدش هم برقا رفت!

این شد که الان میذارمش!

********************

هعی خدا چقد خسته ام...

امروز بعد از اینکه امتحانمو دادن این معاون بی سوادمون منو برد تو دفتر کارای اینترنتیشو انجام بدم...تازه مجبورمم کرد یه پاورپوینت 90 اسلایدی براش بسازم...پوستم در اومد به معنای واقعی کلمه!

سرویس اومد دنبالم که باهاش نرفتم...گفتم کاردارم آخه...خلاصه از 9 که امتحانم تموم شد تا 12 و نیم همش تو دفتر بودم...باز خوبه مطی پیشم موند تا کمکم کنه وگرنه تا صبح تموم نمیشد...

حالا همه اینا به یه طرف گشنیگیم یه طرف دیگه!دیرو که ناهار نخودم...شب که شام نخوردم...صبحانه هم نخوردم...وحشتناک گشنم بود....به زور جلوی شیکممو گرفته بودم تا صداش در نیاد!

هیچی دیگه...بعد از اینکه کارا تموم شد مدیر به نگهبان مدرسه گفت من و مطی رو برسونه...چون جز ما هیشکی تو مدرسه نمونده بود...اینی که ما مونده بودیم هم تقصیر خودشون بود دیگه!

خلاصه اول مطی رو روسند...هر چی مطی اصرار کرد برم خونشون قبول نکردم...چون میدونستم مامانم اجازه نمیده...حالا نگهبان از من پرسید آدرستون کجاست؟منم که نمیتونستم مجبورش کنم منو بیاره سرخون...! آدرس خونه خاله امو دادم...خونه خالم تو شهرک توحیده از اون منطقه های وحشتناک خراب بندر!پسراش خیلی عوضین...خیلی...

خلاصه دردسرتون ندم....با اینکه به نگهبان گفته بودن مارو دقیقان جلو در خونه پیاده کنه ولی من سرخیابون پیاده شدم...به نزدیک ترین خونه اشاره کردم و گفتم اینجاست...تا بره...بعدش هم راه افتادم سمت خونه خاله...بارون میومد لباسام خیس خیس شده بود چسبیده بود به تنم...جلوتر یه مغازه بود پسری که جلو مغازه نشسته بود دید دارم میام اون طرف با دیدنم تو اون سرووضع گفت : عزیزم...سردته نه؟میخوای گرمت کنم؟؟؟

هیچی نگفتم تا از جو مغازه که رد شدم با یه لحن چندش ناکی گفت : وای چه کمری!!!!!!

حالم داشت به هم میخورد...حیف حوصله نداشتم وگرنه همونجا حالشو میگرفتم...از این جور پسرا به شدت متنفرم....واقعا به چه حقی چششون دنبا ناموس دیگرونه؟

قبلنا هم از این اتفاقا برام میفتاد...خوب این خیلی طبیعیه که به یه دختر تو خیابون تیکه بندازن...ولی تازگیا خیلی حساس شدم رو این قضیه...حس میکنم هیکی جز سعید حق نداره برجستگی های بدنمو ببینه....نمیدونم چرا احساس گناه میکنم...حتی شاید به سرم زد چادر بپوشم از این به بعد تو خیابون....

خیلی آدم دینداری نیستما ولی خوب....نمیدونم تو این یه مورد چرا اینجوری شدم تازگیا....نمیدونم....

سعید هم که کنارم نیست تا ازم دفاع کنه...تا نذاره کسی بهم چپ نیگا کنه....بدجور تو زندگیم جاش خالیه....هعی خدا...

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 17 دی 1392برچسب:,ساعت 9:26 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت